گاه میاندیشم
پاهای آدمیان، پاهای وسوسه، پاهای اندوه
پیکرِ بریدهی مرگ را بر دوش میکشند
تا در قرارِ مقرر
به آباش در افکنند:
آنگاه، مرگِ خیس
با عطرِ صابونِ لوکس
با حولهی سفیدِ درازش،
بر سبزهزار میگذرد.
پرسش درست همینجاست:
وقتی که فکر، مثلِ ماهیِ سرخی در آبهای آزاد
همگام با طبیعتِ خود راه میرود،
در میعادگاهِ دو پنجره ناگاه
مرگ را میبیند:
با حولهی سبز و شالِ درازِ یشمین.
از خویش میپرسم:
رازِ ستارگان چیست
که اینچنین سفید و تابناک
به درازای ابدیت در آب مینگرند:
در حوضِ تاریکِ وسوسهها، بودنها، بریدنها.
چشم میدوزم:
آری! در دوردست
دو خطِ سرخ در هم رسیده اند:
اینک برخوردِ ناگزیر!
اینک انفجارِ تقابل!
جهان آنگونه به پایان خود میرسد؛
که من به آغاز.
96/11/13
- ۹۶/۱۱/۱۲