دو تا پروژه بود که من تمامِ سالیان اخیر عمرم را صرفشان کردم. یکی ترجمهی کتاب هارمونی شونبرگ و دیگری آلبوم کارهای آهنگسازیام. من میدانم که آمال و آرزوهای آدمی در این دنیا چقدر پوچ است، و این که چقدر خندهدار و احمقانه است که بگویم معنی زندگیِ من این دو تا پروژه بود، چون در نهایت همهی این کارها بخشی از ایگو و منیتِ من هستند که یک روز خاک میشود و کرمها آن را خواهند خورد. با تمامِ اینها که در پرانتز گفتم، این دو پروژه خیلی برایم مهم بود، و هست. و خدا میداند که برای به سرانجام رسیدنِ هر کدامشان، آن هم در این مملکت غریب که همواره ترسِ گرسنگی و قحطی بر آن حکمفرماست و اخیراً ترسِ جنگ هم اضافه شده، چقدر خونِ دل خوردم. اما اگر این کارها نبودند، شاید معنی بودنِ خودم را از دست میدادم و دیگر نمیفهمیدم برای چه زندهام، ترجمه و موسیقی تنها چیزهایی بودند که در این سالهای دهشتناک ایران، جلو افسرده شدنم را گرفتند و باعث شدند سر پا بمانم؛ آن هم وقتی که همقطارها و همکلاسیهای دانشگاهم یکی یکی از ایران میرفتند و کارهایشان با افتخار در فلان سالن و فلان گردهماییِ وین یا برلین یا آمستردام اجرا میشد و من اینجا داشتم هنرجو میدیدم و تلاش میکردم استقلال اقتصادیام را حفظ کنم. منظورم پایین آوردنِ همقطارهایم نیست، و از موفقیتشان خیلی هم خوشحالم، من اگر نرفتم بخاطر این بود که اولاً مشکلِ فلان داشتم که نمیخواهم بنویسم، دوماً خانواده بود، سوماً تهِ دلم رفتن نبود. به همین سادگی. اصلاً قضیه را دراماتیک و حماسی نمیکنم، من هم نخواستم و هم نتوانستم بروم، به همین سادگی. اینها هم که مینویسم شکایت نیست.
به هر حال، حالا هم آلبوم و هم کتاب در آستانهی انتشارند، آن هم دمِ جنگ. شاید هر دوی این کارها در هیاهوی سیاست و گرد و غبارِ اخبار شدید این روزها گم شوند، پیِ این را هم به تنم مالیدهام، شاید اصلاً هوشِ مصنوعی به مرحلهای برسد که وجود هنرمند یا مترجم را کاملاً بیاعتبار و غیرضروری کند، با این وجود من آنچه میتوانستم کردم. باقیاش با خدا.