روزهای عجیبی است. حسی را با خود حمل میکنم که خوشبختی محض است و در عین حال شوم است. خبر از آیندهی شوم میدهد و در عین حال اطمینان میدهد که در این آیندهی شوم من خوشبخت خواهم بود. حسی به رنگِ سبز مشئومِ پررنگ. منِ درونِ من کاملاً متحول شده، حتیِ تُنِ صدایی که با آن فکر میکنم تُنِ صدای قبلی نیست؛ تُنِ صدای یک ماه پیش هم نیست. انگار در طول یک سال اخیر بارها در حالِ مردن و زنده شدن بودهام، دیگر یادم نمیآید چه کسی بودم؛ حتی یادم نمیآید چه کسی هستم؛ ایگو محو شده، مسائلِ روانی مربوط به من ناپدید شدهاند؛ خوشحالی و غم ناپدید شده؛ آرامشی عمیق پدیدار شده، عمیق و ثابت. چیزی که هرگز در گذشته نداشته بودم. موضوعاتِ پارسال به نظر خندهدار میآیند و تنها سایهی کمرنگی از آنها باقی است. فکر میکنم به زمانِ بیشتری نیاز دارم تا این همه تغییر را در خودم باور کنم و حل کنم، و فکر میکنم که دیگر هرگز به برداشتِ ثابت و یکنواختی از خودم نخواهم رسید.