سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خودنگاری

روزهای عجیبی است. حسی را با خود حمل می‌کنم که خوشبختی محض است و در عین حال شوم است. خبر از آینده‌ی شوم می‌دهد و در عین حال اطمینان می‌دهد که در این آینده‌ی شوم من خوشبخت خواهم بود. حسی به رنگِ سبز مشئومِ پررنگ. منِ درونِ من کاملاً متحول شده، حتیِ تُنِ صدایی که با آن فکر می‌کنم تُنِ صدای قبلی نیست؛ تُنِ صدای یک ماه پیش هم نیست. انگار در طول یک سال اخیر بارها در حالِ مردن و زنده شدن بوده‌ام، دیگر یادم نمی‌آید چه کسی بودم؛ حتی یادم نمی‌آید چه کسی هستم؛ ایگو محو شده، مسائلِ روانی مربوط به من ناپدید شده‌اند؛ خوشحالی و غم ناپدید شده؛ آرامشی عمیق پدیدار شده، عمیق و ثابت. چیزی که هرگز در گذشته نداشته بودم. موضوعاتِ پارسال به نظر خنده‌دار می‌آیند و تنها سایه‌ی کمرنگی از آنها باقی است. فکر می‌کنم به زمانِ بیشتری نیاز دارم تا این همه تغییر را در خودم باور کنم و حل کنم، و فکر می‌کنم که دیگر هرگز به برداشتِ ثابت و یکنواختی از خودم نخواهم رسید. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

 صبح بلند شدم، رفتم پایین قهوه و صبحانه خوردم، در تمام خیابان‌های اطراف خانه‌ام قدم زدم، برگشتم بالا، نشستم پای اتمام کاری که چند هفته است روی دستم مانده، ظهر ناهار، آخرین بقایای مرغی را خوردم که خودم چند روز پیش پخته‌ بودم، با لوبیا و کمی نانِ تست. بعد دراز کشیدم، کمی کتاب خواندم، نیم ساعتی رفتم توی مدیتیشن و کمی هم چُرت زدم. بلند شدم، دوباره نشستم پای کار کتاب، تمام شد، آخرین تصحیح خودم را فرستادم برای ناشر. ساعت حدود 5 بود، احساس گرفتگی شدیدی می‌کردم (همیشه دمِ غروب این احساس می‌آید)، رفتم یک دوش گرم ربع ساعته گرفتم، کمی قدم زدم و فکر کردم. نشستم پای پیانو. بعد از مدتی حس کردم که حسش نیست. چای بار گذاشتم. نشستم پای سریال توین پیکس، قسمت اولش را دیدم. کم کم حسِ گرفتگی و خفگی ناشی از تنهایی یادم رفت، سکوت میوه داد. دم غروب خیلی وسوسه شده بودم زنگ بزنم به یکی که برویم بیرون. چقدر خوب که نزدم. همچنین خیلی وسوسه شده بودم که گُل بکشم، چقدر خوب که نکشیدم. چقدر خوب است وقتی احساسِ بد را آنقدر تحمل می‌کنیم تا معمولی شود، به جای این که حتماً یک کاری کنیم که از احساسمان فاصله بگیریم. امشب بعد از مدتها رفتم فست فود خوردم، بیکن‌برگرِ ساندویچی پایین خانه‌ام؛ آنقدر چسبید که حد و حدود ندارد، آن هم برای من که ماهی یک بار هم از این آت و آشغال‌ها نمی‌خورم. زندگی من خلاصه شده در تمامِ این کارهای معمولی و خسته‌کننده. هیچ اتفاق خاصی درش نمی‌افتد. هیچ زنی نیست. هیچ دورهمی و پارتی‌ای نیست. همه‌اش سکوت است و سکوت. چقدر خوب است که زندگی آدم ساکت و خسته‌کننده باشد. دیگر منتظر هیچ چیز نیستم.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من به عنوانِ آدمی که گرایشِ سیاسی‌اش راست‌ است، طبیعتاً نه از طرزِ فکر ساعدی خوشم می‌آید، نه شاملو و نه بقیه‌ی هم‌پیاله‌های ایشان. کلاً هم از چپ - و به خصوصِ چپ ایرانی- نفرت دارم و به نظرم این جریان فرقِ زیادی با جمهوری اسلامی ندارد. اما متاسفانه آن سرِ طیف هم - که ازشان به اندازه‌ی چپ‌ها متنفر نیستم- همچین چیزِ به درد بخوری از آب درنیامده‌اند؛ و با رفتارهای لمپن‌واری فرصت‌های خوبی برای خود-برحق-پنداری به چپ‌ها می‌دهند. 

شاشیدن به قبرِ نویسنده‌ای که چهل سال است دار فانی را وداع گفته، با هر طرزِ فکری که دوست داریم یا نداریم، خیلی خیلی کار فُول و عجیب‌غریبی است؛ همانطور که انداختنِ کلِ تقصیر انقلاب بر گردن چند نفر روشنفکر کارِ فُول و عجیبی است، و اصلاً حلاصه کردنِ تمام‌ علت‌های یک رویداد تاریخی در یک چیز یا چند نفر خیلی عجیب است؛ و اصلاً از همه بدتر این که شما هنوز از انقلاب 57 عبور نکرده‌اید، یعنی یک رویدادی را که 45 سال پیش اتفاق افتاده و دیگر هیچ راهی برای تغییرش نیست بخشیده‌اید، یعنی گذشته را نبخشیده‌اید، و تا وقتی گذشته را نبخشی، آینده اتفاق نمی‌افتد. یعنی نهایتِ آمالِ شماها بازگشت به وضعیتی است که قبل از 45 سال پیش داشته‌ایم، که تازه تصویر خیلی دقیق و درستی هم از آن نداریم؛ و گیرم که دورانِ پهلوی بهشت برین بوده باشد، کلاً اندیشه‌ی بازگشت به گذشته خیلی فُول و شکست خورده‌است. 

خلاصه می‌خواهم بگویم، متاسفانه اپوزیسیون ما از دو طیف چپ و راست تشکیل شده که جفت‌شان مرتجع و عقب‌افتاده‌اند (هرچند از اولی خیلی بیشتر متنفرم)، و هیچ‌کدام لیاقتِ نمایندگی اعتراضاتِ داخلی را ندارند؛ چون روحِ اعتراضاتِ واقعی داخل ایران، خیلی خیلی پیشرفته‌تر و آینده‌گراتر از هر دوی این جریان‌های پیر و ازکارافتاده‌است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

میدانستیم

همه می‌دانستیم 

آنچه را که باید بود بدانیم 

پیش از آن که کلامی بر زبان آید 

یا درختی از زمین بروید 

یا چشمه‌ای از سنگ بجشد 

همه چیز را می‌دانستیم 

و دانسته از یاد می‌بردیم 

تا روزِ مرگ 

تا روزِ مبادا. 

  • س.ن