ما همواره یکدیگر را آزردهایم.
ما در دو سوی هم زیستهایم.
و این آزار، پُل ارتباطی ما بوده. طریقِ سخن گفتنمان بودهاست.
تو با درختانات، با وزشِ نسیمات و با گردشِ روز و شب مرا آزار دادهای.
در انتها مرا آزار دادهای. در خلوت تاریک مرا آزار دادهای. در باد. در آفتاب.
با سرپنجههای تو سخن گفتهام گویی که با سرپنجههایم چیزی را بر دیوارِ نامرئی مینگارم.
با زبانِ گناه با تو سخن گفتهام، چرا که برای ستودنِ تو، راهی جز گناه کردن نیست.
دیوارِ وجود را با انگشتانم آلودهام. درختان را با انگشتانم آلودهام. سکوت را با صدایم آلودهام.
و تنها در آلودگی است که مرزِ میانِ تو و من مشخص میشود، و تو تشخص مییابی.
آنچنان که لحظهی زاده شدنام غرق در کثافت و آلودگی بودم.
تو سوی آزارگرِ منی، گفتگوی منی. ارتباطِ ما در عهد عتیق ذکر شدهاست آنچنان که مار تا ابد سر بر پای زن میکوبد و زن پا بر سرِ مار.
ببین چگونه اسطورهها خلاصه میشوند در دیوارهای اتاق. دیوارهایی که ثابتاند و هیچ چیز پشتشان نیست. و از سنگاند و چون چار ستونِ زندگی ثابت ایستادهاند، سرشار از حضورِ سرد خویش.
دیوارها را ما میسازیم و ما را در خود میآزارند و چه شهوتی در این فرسایش است وقتی که تن به دیوار ساییده میشود و در این لمس آنسوی دیوار را جستجو میکند.
قابها را ما میسازیم و خود درونشان مسکن میگزینیم.
ببین چقدر تصویر، سیال و بیانتهاست. ادغامِ همه چیز است.
چگونه از چهار ستونِ اندیشهام بگویم وقتی که به هم میسایند مثل سنگِ آتشزنه.