روزی دراز:
ساعت، عبورِ خود را
در ذهنِ مربعیاش میشمُرد
و آفتاب هر دم بر زمین فروتر میشد:
اینک سایههای درازِ تجاوز!
و آگاهی نمناک
در استخوانِ برگی فرو می افتد:
ای حدقههای تهی
از چه چنین به آینه دل بستهاید
او که تمامِ شما را
برای همیشه با خود برد...