سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

غزل

تقدیم به عرفانِ پاپری دیانت


زمان شکست و علف در حدودِ باد وزید 
درختِ آینه در انحنای سبزه خمید

جوانه‌های هوس‌، سبز و تُرد و تازه شدند 
به بانگ خنده ی شیطان ستاره ای رقصید

مغاک عشق تو ما را به مرگ می خواند
به شاخه های تمنا به سایه‌های سپید 

 بریده های نگاهم به باد پیوستند 
به تیغ دشنه ی خورشید، چشم باد درید

«جهان و هرچه در او هست» شکل در شکل است 
کجاست مطلق اشکال؟ شکلِ بی تردید

نگاه می کنم و در نگاه می شکنم
زبان به کام زبان، در دهان واژه برید

تو را به نامِ تو در چشمِ رود خواهم شست!
مرید چیست؟ مراد و مراد چیست؟ مُرید! 


  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یادداشت

گاه می‌اندیشم فرایندِ خلقِ اثرِ هنری، درست مثل خودارضایی است. 

تو می‌کوشی چیزی را حرکت بدهی، چیزی را به قله برسانی، چیزی را تخلیه کنی، اگرچه قبالِ آن چیز هم‌پُرسه‌ای نداری، با خودت هم‌آغوشی می‌کنی، با خودت دو تا می‌شوی: خودی که می‌کند، خودی که می‌شود. 

و این دوگانگی، در کشاکشِ جنگ و تکرار می‌کوشد که یکی شود. همچنان که در سکس دو تن برای یکی شدن،  تکرار و تکرار و تکرار می‌کنند. 

اما آنچه در نهایت زاده می‌شود چیزی جز قطراتِ آب نیست: جویباری که از قله‌ی نیاز فرود می‌آید.

یخِ خواهش آب می‌شود و قطرات درخشان در هوا فرو می‌غلطند. 

پس از این لحظه‌ی اصیل، تاریکی است. تاریکی است و خاموشی. نزدیکترین تجربه به مرگ شاید همین باشد. وقتی که گفتنی‌ها گفته شده و هوس‌ها و اندیشه‌ها خاموش: رخوتی وصف ناپذیر، تن را و روح را احاطه می‌کند. از خود می‌پرسی: تمام‌اش همین بود؟ آن همه کشش و نیاز و صاعقه و رفتن و آمدن و برگشتن؟ 

تو در اثری که خلق کرده‌ای تنهایی، و آنچه آفریده‌ای تنهاست. در یک لحظه بیهودگیِ همه‌چیز به عریان‌ترین وجه ممکن خود را به تو نشان می‌دهد: «همه‌اش برای چه؟» 

اما این پایانِ کار نیست. تو زنده‌ای و از آن رو که زنده‌ای ناچاری که زندگی کنی، و زندگی چیزی نیست جز تکرار و تکرار و تکرار: تکرارِ تنفس، تکرارِ شب و روز، تکرار فصل‌ها. 

پس، هوس بار دیگر تکرار می‌شود و تو از نو نفس نفس می‌زنی و طلب می‌کنی و طلبیده می‌شوی، برای رسیدن به قله، رسیدن به مرگ. 

این مساله، نیازِ دائمِ هنرمند به آفریدن را توجیه می‌کند. هنرمند در عمقِ وجودش می‌داند که آنچه می‌آفریند تنهاست. که شاید تماماً بیهوده باشد. اما به عشقبازی با خود ادامه می‌دهد تا زنده بماند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یازده

گاه می‌اندیشم

پاهای آدمیان، پاهای وسوسه، پاهای اندوه

پیکرِ بریده‌ی مرگ را بر دوش می‌کشند

تا در قرارِ مقرر

 به آب‌اش در افکنند:

آنگاه، مرگِ خیس

با عطرِ صابونِ لوکس

با حوله‌ی سفیدِ درازش،

بر سبزه‌زار می‌گذرد.

 

پرسش درست همینجاست:

وقتی که فکر، مثلِ ماهیِ سرخی در آب‌های آزاد

همگام با طبیعتِ خود راه می‌رود،  

در میعادگاهِ دو پنجره ناگاه

مرگ را می‌بیند:

با حوله‌ی سبز و شالِ درازِ یشمین.

 

از خویش می‌پرسم:

رازِ ستارگان چیست

که اینچنین سفید و تابناک

به درازای ابدیت در آب می‌نگرند:

در حوضِ تاریکِ وسوسه‌ها، بودن‌ها، بریدن‌ها.

 

چشم می‌دوزم:

آری! در دوردست

دو خطِ سرخ در هم رسیدهانا‌اند:

اینک برخوردِ ناگزیر!  

اینک انفجارِ تقابل!

جهان آن‌گونه به پایان خود می‌رسد؛ 

 که من به آغاز.


96/11/13

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

ده

با بوی خون و آهن

آلوده‌ی هستیِ خویشم   

 با نگاهِ تو آیینه می‌شوم

ای نگاهِ آینه در من! 

 

زنگ‌ها در دهانِ بره‌ها 

می‌خوانند 

و من در دهانِ تو 

-  همچون علفی با طعمِ شرابِ تلخ-

ای دهانت تمامیِ ساعت‌ها! 


جهان با آب آغاز شد

 یا کلمه؟

تو مرا می‌گفتی وُ 

بکارتِ سنگ می‌شکست

ای گفتن‌ات تمامِ شکستن‌ها!

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نه

به نام شکل و 

هرچه در او هست

به نام نان، به نام یقین

تو را در دهان تو بازخواهم گفت! 


به نام گوشت، به نام عصب، به نام آزادی

تو را در دهان رود خواهم شست: 

با نامی که از آن تو نیست! 


و در زبان شن - که نام دیگر دریاست- 

ذرات نام تو تکثیر می شود

و در دهان دیگر من - که خط ممتدی از سنگ است- 

پرندگان گرسنه می خوانند.

***

به نام شکل، به نام آزادی 

تو را به نام دیگر خود خواهم خواند

و نام کوچک تو - که مثل سفره ی سرخی مساحت روح را می پوشاند- 

دهان باز دریاست

برای بلعیدن من.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هشت

روزی گیاه

 رفتارِ آب را 

در جمجمه‌ی رگ‌هایش دید 

و آب: آبِ مدام، آبِ تداومِ بی حد 

در حفره‌های او سیلان داشت. 

  

انسانِ محض 

با دست‌های مبهمِ فرتوت 

جریانِ خون را در نبضِ سنگی‎‌اش اندازه‌ می‌گرفت؛ 

 با هر سکوت، ذهن 

در حوضِ لذتِ تاریک غوطه‌ور می‌شد: 


«ای آب!  

ای نوشِ مدام! 

ای انحنای لذت؛ 

-  چونان تداومِ نقطه تا خط، خط تا سپیدیِ کاغذ- 

با هر تکانِ ذهنِ تو گویی نگاهِ من 

در گردنه‌های پیچ‌پیچِ تو 

هیز می‌شود: گریز می‌شود!»

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هفت

با پاهایم

تمامِ قدم هایم

با چشمانم تمامِ نگاه ها

و با لبانم تمامِ کلمات.

من تمامِ مردانِ زمینم:

با دسته گلی تازه برگورشان. 

***

بر شن های صحرا راه رفته ام

بر خونِ داغِ ریخته بر برف

و بر خزه ی لغزانِ لبِ جوی:  

 زمین را آنگونه پیموده ام

که کتابی را ورق زدن

***

با پاهایم

تمامِ قدم هایم

با چشمانم تمامِ نگاه ها

اما با قلبم

-        که تمامی قلب‌هاست-

تو را، تنها تو را

دوست داشته‌ام. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شش

روز از نفس فتاده بود:

با پاهای سربی و سینه ی مسلول.

دیدم که لک لکی از آسمان گذشت: 

در ذهنم لکه ی سفیدی شد:  

اینک لک لکی شده ام و از آسمان می گذرم

با پاهای دراز و سینه ی فراخِ گشاده بال. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پنج

مرگ چیست؟ 
مرد از پرنده پرسید. 

و در خیابانِ شریعتی آن روز 
چهل مرد 
با تکه‌های آینه بر دوش 
مرگ را به دیدار می‌بردند. 

آیا جهان درخشش یک منظر است 
در نگاهی تهی 
مثلِ چشم معصوم و احمقِ یک ماهی؟ 

آیا جهان یک وسوسه‌ست 
مثلِ غلتیدنِ توپی  
در گودالِ سیاه؟ 

یا لحظه‌ای میانِ نفس‌هامان
وقتی که با چشم‌های سرخِ متلاشی 
میانِ بود و نبود 
گیج می‌شویم. 

از پرنده پرسیدم: مرگ چیست 
و پرنده پرید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چهار

شب، ساعتِ مذابِ شگفتی‌ست:  

کتابِ باز، مرگِ خود را 

در ادغامِ با جهان فریاد می‌کند:

 زنِ پا‌گشوده 

کتابِ بازی بود.



در هر زمان، در هر اشاره  

به بی‌زمان سفری‌‌ست؛ 

حباب‌های عدم 

چون شب‌تاب‌های کوچک بازیگوش 

میانِ دو بوسه تاب می‌خورند:  

حرکت برنده است!

  • س.ن