سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بمیرید

«بمیرید پیش از آن که بمیرید» 


آدمِ زنده از مرگ می‌ترسد. وقتی مُرد با مرگ یکی می‌شود، پس دیگر از چه بترسد؟ 


مرگِ حقیقی، در واقع ترس از مرگ است. 


پس: بمیرید تا دیگر از مرگ نهراسید. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

خدای بیهوده

غمگینم. آنقدر غمگین که تمامی ندارد. مثلِ افقِ سفید که در بیکرانش پرنده‌ها پل‌پل می‌زنند. هرگز معلوم نیست پرنده‌ها به کجا می‌خواهند برسند. چون افق پایانی ندارد. 

من از این حسِ پایان‌ناپذیری غمگینم. همه چیز باید پایانی داشته‌باشد، قطعیتی داشته‌باشد. مثلِ شکل‌های سربسته: مربع، مثلث، دایره. اما دنیا به طرز بی‌رحمانه‌ای بزرگ و نامفهوم است.

نه بدیِ دنیا پایان دارد نه خوبی‌اش. حتی خودِ ما پایان نداریم. و به همین دلیل بی‌هدفیم. مثل تکه‌های یخِ شناور روی اقیانوس. بی‌هدف مثلِ خود خدا. 

آنها که خدا را تفسیر می‌کنند گناهی ندارند. می‌خواهند خدایشان مثل خودشان هدفمند باشد. کار کند، پول دربیاورد و این بر و آن بر بچرخد. 

اما خدا، مثلِ یک تکه یخِ قطبی، در لامکان خودش نشسته‌است. او حتی نمی‌نگرد. نگاهِ او همواره به سوی خودش خیره شده. در خودش می‌پیچد و از خودش شکل می‌گیرد. چنین چیز بیهوده‌ای چه هدفی می‌تواند داشته‌باشد؟

*

به هر حال، بیهودگی معنای جهان است. و من این بیهودگی را هر روز صبح با آفتاب می‌بلعم... 
  • س.ن
  • ۱
  • ۰

از بلور

 

خدای کوچکِ من

آب است.

و در دهانِ خود جاری است.

او از بلور خویش می‌نوشد

و مثلِ هر خدای دیگری

یک لحظه است.

او در شکستِ ثانیه‌ها جاری است

و در ضربانِ قلب من می‌شکند.

 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

متافیزیک درد

«من در میانِ تو ایستاده‌ام
چرا که همواره چیزی
در میانِ چیزی است»

چیزی باید در میانِ تو فرود برود، تا تو را پُر کند، تا تمامِ تو را بگیرد و تمامِ تو شود. و هر چه آن چیز فروتر رود، لذت و رعشه‌ی آن عمیق‌تر می‌شود.

هنگامی که درد می‌کشیم (منظورم شکلِ اصیل و مثالیِ درد است) چنینیم. و تعمداً آن چیز را فروتر می‌کنیم در خود تا بیشتر با آن یکی شویم و این‌گونه سنگین و سنگین‌تر می‌شویم.

در نقطه‌ی ارگاسم، حالا من و آن چیزِ خارج از من، یکی شده‌ایم. وقتی با چیزی یکی می‌شوی، دیگر آن چیز وجود ندارد. تویی و تویی، خودِ تو. و می‌نگری و می‌بینی که دیگر دردی نیست.

پس برای رهایی از درد، ناخودآگاه به آن دامن می‌زنیم تا تمامِ ما را بگیرد و تمام شود. تو وقتی در برابر دشمنی تسلیم شوی و بگذاری تمامت را فتح کند، وقتی دشمن دیگر چیزی برای فتح کردن ندارد دیگر دشمن نیست. اصلاً دیگر وجود ندارد.

درد از جذبه می‌آید. از تقلا و کوشش. و از این رو با لذت یگانه است. هر دو می‌خواهند به چیزی برسند. به ته برسند. ته بکشند و باز از خود لبریز شوند.

آنجا که درد و لذت نیست عدم است، خدا در آنجا خوابیده‌است.

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

عرفانِ عزیزم

حالیا که این سطور را می‌نویسم حدودِ پنج صبح است و من هنوز نخوابیده‌ام. اشک در چشمانم حلقه زده، اما نمی‌فهمم اشک غم است یا شادی یا شوق یا چه کوفتی. بهتر است بگویم اشکِ مرگ است. مرگی که هر لحظه در پوستِ من زندگی می‌کند، با من نفس می‌کشد، صبح با من برمی‌خیزد، صبحانه می‌خورد، سیگار می‌کشد و می‌میرد و می‌میرد و می‌میرد... می‌بینی چقدر جملاتم دراز شده‌اند؟ انگار میل ندارم جمله‌ها را، کلمه‌ها را تمام کنم. مثلِ نفس کشیدن می‌ماند: هر نفس اشارتی است به نفس بعدی، هر ثانیه، ثانیه‌ی بعد را فرا می‌خواند، هر کلمه، کلمه‌ی دیگر را.

عرفان من پوستِ خودم هستم. تو هم همینطور. همه‌ی ما پوستِ خودمان هستیم و در عین حال زیر این پوست، هیچ «خود»ی در جریان نیست. «خود» دروغ محض است. خود ما همان جهان است که در ما می‌پیچد و در ما حرف می‌زند. فرض کن یک مشت پیرهن را آویخته‌ای به جا رختی. باد در پیراهن‌ها می‌پیچد و پُف می‌کنند و خیال می‌کنی که درونشان چیزی است، اما هیچ نیست. آنها خالی‌اند. بادِ ما هستی عاریتی‌مان است که در این تن افتاده و به جنبش‌اش می‌دارد. ما همه پوستیم و جهان در ما می‌پیچد. اما جهان چیست؟ جهان هم هیچ نیست، جهان خودِ ماست!

مسخره است نه؟ از یک سو خود را انکار می‌کنم و به جهان می‌رسم و بعد جهان را زیر سوال می‌برم و دوباره اصالت را به خود می‌بخشم. گویی در دو سوی یک ورق کاغذ گیر کرده‌ام.

این‌ها که می‌نویسم هیچ کدام حرفِ نهایی‌ام نیست عرفان. هر کدام حرفی است به سوی حرفی. اشتیاقی است به اشتیاقی دیگر. می‌خواهم بگویم، به رقص کلمه‌ها فکر کن، اصلاً به خود رقص فکر کن که یک جزء بدنت یک لحظه یک جا هست و لحظه‌ی بعد همانجا نیست. چگونه است این بودن و نبودن؟ اینجا و آنجا بودن؟ بودن چگونه ناگهان نبودن می‌شود و هستی هر چیز همان نیستی‌اش است؟ ببین چگونه اشکال، اشکالِ سیال در هم می‌پیچند و هستند و نیستند -نقاشی‌های کاندینسکی را ببین- هستی ما چنین است، و من از اشتیاق به این هستی، اشتیاقِ بی‌کرانه دارم می‌سوزم، از اشتیاق به خودم می‌سوزم، خودی که اصلاً وجود ندارد اما مرا کشان کشان به راهِ زندگی می‌برد.

پ.ن: وقت کردی بیا عرقی بخوریم و از این خیالاتِ واهی کمی کناره بگیریم.  


پ.ن2: نوشتی دیدار به قیامت، اما مگر قیامت همین امروز نیست؟


  • س.ن
  • ۱
  • ۰

نامه

عرفانِ عزیزم

برای تو می‌نویسم که چهره‌ات چهره‌ی استخوانیِ سوخته‌ات- نیمی مرگ است و نیمی آفتاب. این دو نیمه، همدیگر را می‌خورند تا به هم بپیوندند، و خطوطِ تُند بینی حدفاصل آنهاست. باری آفتاب و مرگ همچون سایه روشن یک پیاله‌ی سرخ- در جدال ابدی‌اند.

برای تو می‌نویسم که تنهایی. عمیقاً تنهایی. با من تنهایی، با او تنهایی، با هر کس تنهایی. و من این تنهایی را همچون یک شی مقدس ساده ستایش می‌کنم. اشیاء مقدس اغلب ساده‌اند و حتی مضحک. ساده‌تر از آنی که می‌پنداریم. ما چیزی را لمس می‌کنیم و این لمس بی‌معنا است، و در این بی‌معنایی چه تقدسی نهفته است! پوچی مقدس! چندی است به این مفهوم می‌اندیشم عرفان. چیزی با چیزی برخورد می‌کند! به همین سادگی و مسخرگی. آیا در این پوچی و بی‌هدفیِ (به گمان من والا) بود که راسکلنیکف به جنایت اندیشید؟ و مورسو (در بیگانه) دست به قتل زد؟ آنها از فرط ملال کشتند، از فرطِ هستی!

ما از هستی سرشاریم. و از هستی خود لبریز می‌شویم. و از هستی خود ملول می‌شویم. و هستی خود را وقتی بالا می‌آوریم نتیجه‌اش می‌شود قتل، و هنر. و فکر کن که خدا! خدای ملول بیچاره با این همه هستی چه می‌کند؟

من فکر می‌کنم که تک تکِ ذرات این جهان، از خود سرشارند، و از خود ملول‌اند و از فرطِ پُری خود را ناقص می‌پندارند و بیمار می‌شوند و برای رفع نقصان از پی یکدیگر می‌دوند. و اینگونه است که روز، شب می‌شود و شب روز. و این دو هرگز به یکدیگر نمی‌رسند و یکدیگر را درک نمی‌کنند. وای که چقدر پُر بودن و کامل بودن دردناک است. چقدر سیری دردناک است عرفان. آدمِ تشنه می‌داند دردش چیست. اما آدم سیر سرطان دارد، سرطان‌اش خودش است، از خودش فرار می‌کند اما هر جا می‌رسد باز خودش را می‌بیند. به عشق پناه می‌برد که در عشق از خودش رها شود، باز می‌بیند آنجا هم تصویرش پررنگ‌‌تر از همیشه است. همه جا هست. و بدتر از همه این که معشوق اصلاً برایش موضوعیت ندارد.

این وضعیتِ این روزهای من است عرفان عزیزم. من سرطان شده‌ام. من از خودم پُر شده‌ام و یک دم، حتی یک دم از خودِ لعنتی‌ام راحت نمی‌شوم. بی‌وقفه می‌اندیشم حتی وقتی که نمی‌اندیشم. و راهی برای برون رفت از اندیشه، از زبان ندارم. شب و روز دیگر برایم فرقی ندارند، اینجا و آنجا فرقی ندارند، همه جا همین است، همه جا «هست»، «هست»، «هست».

من از «هستی» بیزارم. هستی آنقدر «هست» که دیگر «نیست». که پوچ است. آنقدر پُر است که تهی است. من از این همه دیدن بیزارم. آنقدر می‌بینم که نمی‌بینم. می‌خواهم تمامِ خودم را ذره ذره ذره، جلبک جلبک، قطره قطره بالا بیاورم، در خود می‌پیچم و مثل مار دُم خود را می‌بلعم. کلمات را دور می‌زنم، بالا و پایین می‌کنم، اما باز «کلماتند»، باز «هستند». چه باید کرد؟

با این وضعیتِ لاینحل چه باید بکنم عرفان؟ اینها را می‌نویسم بلکه روزی تو بخوانی. انتظار جواب ندارم، انتظار هیچ چیز ندارم، انتظارِ انتظار ندارم. اما گویی تنها تو می‌توانی «هیچ»ِ مرا پاسخ گویی. آیا با یک «هیچ» بزرگتر؟ خدا می‌داند.

 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

سگ نوشت

ای سگ خسته
بر کاناپه ی مرگ نشسته
در پیژامه ی گل گلی
با لبخند کبود. 

ای سگ زندگی
در آینه بنگر
که چه کوتاه می شکند
مثل حرف واو در دهان.
  • س.ن
  • ۱
  • ۰

خدای خالی

- برای گریز از پوچی، به چه پناه میبری؟ 

- به پوچی! 

پوچی دایره در دایره است.

همچون آینه در خود می خندد

پوچی رسالت ناگزیر اشیاست.

ببین! میز و صندلی و دیوار، هیچ چیز نیستند

آنها فقط خودشانند 

و همچون فرمانروایی بر وجود خویش حکم می رانند.

چرا باید انسان فکر کند که هدفی دارد

یا به سویی می رود؟ 

مگر این جهان سبکسر و جهنده نیست؟ 

بگذار هم خصلت جهان باشیم.

پوچ همچون خدا، که نه کاری می کند نه سخنی می گوید

و تنها در تمامیت خود جاری است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پوفففف

مثل یک ستاره ی سرخ

به هر سو می نگرم می میرم

اما در مرگ هم چیزی نیست.

مثل گوش می شنوم

مثل چشم می ترکم 

مثل حباب 

بر تابوت آب می رقصم 

مثل دندان می جوم

علف می شوم و در آفتاب می درخشم

می دانم، می دانم که هیچ چیز هیچ چیز نیست: 

این را به گوش خود از قطرات منی شنیدم

که در زهدان بعد از ظهر می چکیدند:

دایره در دایره 

سپید در سپید.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

1- مربع بر تقابلِ خطوط استوار است. اضلاعِ مربع، دو به دو در مقابل هم ایستاده‌اند گویی که در جنگی همیشگی‌اند. جنگی که در آن هرگز یکی از طرفین پیروز نمی‌شود، و در نتیجه بنای شکل استوار می‌ماند.
تعدادِ اضلاعِ مربع چهار است، این زوجیت باعث می‌شود که دیالکتیکِ بین اضلاع همواره پابرجا بماند و به یک عدد فرد (واحد) نرسیم. در نتیجه شاید بتوان گفت مربع کمالِ یک ذهنِ روشنفکر است که در گفتگوی دائم با خود است. (چنین کمالی مثلاً در مستطیل دیده نمی‌شود، چرا که دو ضلعِ آن بر دو ضلع دیگر رجحان دارند.)

2- در مقایسه با مربع، مثلث بیشتر می‌تواند نماد قطعیت تلقی شود. در مثلث دیگر دموکراسی برقرار نیست، و همواره یک نقطه در راس شکل قرار می‌گیرد. آن نقطه می‌تواند پدر باشد که دستانش را به سوی پسر و روح‌القدس گشوده‌است. نکته‌ی جالب اینجاست که - اگر مثلث متساوی‌الاضلاع باشد- بسته به زاویه‌ی نگاه ما، راسِ مثلث می‌تواند جابجا شود.

3- اما به همان اندازه که درباره‌ی مربع و مثلث می‌توان حرف زد، دایره رازناک و حتی خطرناک می‌نماید. تاویل دایره دشوار است، زیرا «گوشه» ندارد. گوشه جایی است که یک ضلع تمام می‌شود و ضلع جدیدی آغاز می‌شود. در «گوشه» همواره تکه‌ای «خالی» می‌ماند، زیرا که بینِ دو خط مرزی مشخص وجود دارد. اما در دایره نه ضلع داریم، نه زاویه، و در نتیجه یک نقطه‌ی شکست یا یک تکه‌ی خالی هم وجود ندارد.
جالب اینجاست که وقتی از بیرون به دایره نگاه می‌کنیم، دو طرف آن در مقابل یکدیگر ایستاده‌اند، اما «بین»ِ خود این دو طرف مرزی وجود ندارد تا آنها را از هم تفکیک کنیم. در نتیجه (بر خلاف مربع) در اینجا گویی «یک چیز» واحد است که با خود می‌جنگد و با خود گفتگو می‌کند.

اما رازناک‌ترین مساله در دایره این است که گویی در مرکز آن گردابی نهفته شده که همواره چشم را به خود می‌کشد. (و شاید هم دور می‌کند. آیا جاذبه همان دافعه نیست؟)

این نیروی مکنده‌ی درونی چیست که در هیچ شکل دیگری نمی‌توان نظیرش را یافت؟ همین نیرو را در شکل مرکزی بسیاری  از قالی‌های ایرانی و همچنین گنبد مساجد می‌توان یافت. این در حالی است که گنبد کلیساهای کاتولیک (اکثراً) به شکلِ هرم نوک‌تیز است، که ناخودآگاه تثلیث را در ذهن می‌آورد.

  • س.ن