سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

آه...


و آب

شکلِ بی‌شکلِ

تداوم بود

هر قطره‌ای که می‌چکید

بچه‌ای از رحمِ دنیا

می‌اُفتاد،

با لخته‌های دَرد و فریاد.


**

در کوششِ تو

ستاره خون می‌زاید

در کوششِ تو

کشاکش است

دو خنجر، دو گلبرگِ وحشی

بر هم می‌سایند و ستاره

خون می‌زاید.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

ذکر

به «پرویزِ کیمیاوی»



ذکر

از تذکر می‌آمد، از تذکیر

و حرف به حرف،

تنِ مسافر را می‌فرسود.

    - بر لشکرِ برهنگان حرجی نیست

     که ما عمری در این بیابان

      یعقو‌ب‌وار زیسته‌ایم

     کلماتِ ما، مثلِ پوستِ تن‌مان

    زِبر و صحرایی‌اند-

ذکر از ذکور می‌آید وُ

به قامتِ علف راست می‌شود

در مناره‌ی بعد از ظهر.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نامه-2

مهران عزیزم!

اول، ببخش که این نامه را با اسم تو شروع می‌کنم هرچند که کلماتی که خواهم نوشت هیچ ربطی به تو ندارند! نامِ تو را آوردم چون تصورِ حضور تو کلماتم را گرم می‌کند، گویی صدای من به گوش تو می‌ریزد و از دهانِ تو (دهانِ دوباره‌ی تو) منعکس می‌شود و باز به گوش خودم برمی‌گردد. (از همانجا کامد آنجا می‌آید...)

دوم، من سندرم بیداری مزمن دارم. سالهاست که این مرض را مثل علامتی به دوش می‌کشم، گویی داغِ گناهانِ پدرانم، و گناهانِ تمام نسل‌های بشر است که در قالبی به نام «بیداری» ریخته می‌شود و به چشم‌های من می‌چسبد. من قرار نیست بخوابم زیرا بشر گناهکار است. و گناه، مثلِ مایع ولرمِ لزجی در تن زمین می‌دود و ریشه‌ی گیاهان را قلقلک می‌دهد و آنگاه نباتات از زمین می‌رویند. و گناه تمامِ نیست‌های جهان را هست می‌کند. تاوانِ این گناه بیداری است. بیداری است و هشیاری.

سوم: خواب می‌تواند حلالِ مشکلات باشد (حداقل برای 6 یا 7 ساعت)، در خواب انسان با نفسِ خودش یکی است و دوگانگی در میان نیست. اما من این راهِ حل را نمی‌پسندم. جای چیزی در آن خالی است که مرا اقناع نمی‌کند. آن هم اختیار است. تمامِ صلح و آرامش آدم در خواب اجباری و ناشی از وضعیت فیزیولوژیک است. نه! من آن خوابی را می‌پسندم که در بیداری باشد. یعنی در آن واحد بیدار باشم و خواب. ببینم و نبینم! ببینم که نمی‌بینم!

قبلاً هم گفته‌ام، والاترین مرتبه‌ی دانایی در نظرم آن است که انسان، «دانسته» نداند! همچنان که درباره‌ی سیر تکامل آدمی می‌گویند وقتی پیر شوی به کودکی‌ات برمی‌گردی.

اما این حقیقت اعظم، این خواب در بیداری کجاست که پیدایش نمی‌کنم؟ در برگ گلی در رشته‌کوه‌های هیمالیا یا گیاهی جادویی در سواحل بنارس؟ یا شاید زیرِ همین مبلی که بر آن لم داده‌ام و این سطور را می‌نویسم.

در موردِ «دانایی» یک چیز دیگر هم هست که دارم سعی می‌کنم بگویمش اما هنوز نوکِ زبانم است. ببین، وقتی مولوی می‌گوید «باده از ما مست شد نی ما زِ او»، انگار نور نه از جهانِ بیرون بر من، که از من بر جهان می‌تابد. می‌خواهم بگویم، آن کس که «دانسته» نمی‌داند، گویی به این راز دست یافته، یعنی کنترلِ دانایی خود را دارد و نور را بر هر جا که می‌خواهد می‌تاباند و جهان برای او بازی‌ست.

آیا درست گفتم؟ آیا از این کلمات سوء برداشت نخواهد شد؟ نمی‌دانم، اما اکنون حس می‌کنم ذهنم آرام گرفته و می‌توانم بالاخره به خواب فرو روم، همان خوابی که همه‌ی مردم می‌شناسند و دوستش می‌دارند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یادداشتِ نیمه‌شب

وقتی مدام خودارضایی می‌کنی یعنی در حالِ سخن گفتنِ مدام با خویشتنی، و این خویشتن‌گرایی، سمی است خطرناک که آدم را بیشتر و بیشتر به درون سوق می‌دهد.

درونی که در آن هیچ چیز نیست. مثلِ یک جعبه‌ی توخالی که صرفِ بسته بودنش جذاب است و تو راجع به محتوای آن خیالبافی می‌کنی و شطحیات می‌گویی.

شطح یعنی سخنِ از خالی به خالی. و خالی‌های جهان چه جذاب است.

درون‌نگری، ختم به مالیخولیا می‌شود و سودا و هوس، هوس‌های مارگونه‌ی سبزپیکر، هوس‌های پیچک‌طورِ تو در تو. آیا «وسواس» چیزی از جنسِ همین هوس‌ها نیست؟

قرآن می‌گوید «من شر الوسواس الخناس»...

و شاید از این روست که هم‌جنس‌گرایی هم در ادیان ابراهیمی گناه است. گویی در گرایش به هم‌جنس، چیزی از «گرایش به خود» هست، و برعکس، افلاطون عشقِ به هم‌جنس را والاترین مرتبه‌ی عشق دانسته‌است...

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

همیشه نیست

سنگی که از واقعه می‌اُفتد گاهی پیغمبری است

یا کتابی است پنهان بر سکوی باد.

همیشه سنگ تمامِ سنگ نیست

و در مساحتِ خود نمی‌گنجد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اینک

اینک جنون اینک بیابان اینک موج!
آنچه از من زاییده می‌شود همان است که مرا می‌زاید
کلمات من جنونِ جهان‌اند که بر سرم آوار می‌شود:
علف بر سر خود می‌روید و آب از سر خود می‌گذرد 
باد خود را به دور می‌فکند و
آینه در خود می‌رقصد.
آنچه از من زاییده می‌شود
همان است که مرا زاییده‌است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آری!

کلمه تمامِ کلمه است وُ 

خدا تمام خداست 

اما علف ناشنیده می‌ماند. 


  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از مرگ

من عاشقِ زندگی‌ام. دیوانه وار عاشق‌ام به زندگی، و برای همین از «مرگ» زیاد می‌نویسم (در بیشتر یادداشت‌ها و شعرهایم کلمه‌ی مرگ هست). زیرا معتقدم غایتِ عشق به زندگی، رسیدن به مرگ است. مرگی آگاهانه و مسئولانه.

در نوازندگی، وقتی دستم را روی کلاویه‌ها می‌اندازم -حداقل در موقعِ تمرین- باید با حداقل سرعتِ ممکن پایین بروم و تمام وزن دستم را حس کنم که گویی در یک بالش نرم فرو می‌افتد، به عبارتی باید لحظه به لحظه‌ی این سقوط را حس کنم. حال چرا مرگ اینگونه نباشد؟ زوالِ زیبای بدن. زوالِ زیبای زمان. سقوط در جاودانگی. سقوطِ آرامِ آرام، از نقطه‌ای به نقطه‌ای نامعلوم.

من همیشه هدایت را تحسین کرده‌ام و به هیچ وجه اورا پوچ و مایوس نمی‌دانم، او فقط زیاده از حد عاشق زندگی بود، و همین عشق او را به خودکشی رساند. - این برداشت من است-

و مرگِ هرکس شبیه خودش است. در مرگِ من تمامِ من جلوه‌گر می‌شود. مثل قطراتِ منی که از وجود آدم بیرون می‌ریزد و تمام خصوصیات وراثتی او را در خود ضبط می‌کند.

نمی‌دانم این حالِ روحانی را چه جور توضیح دهم. فقط می‌دانم لحظاتی هست که همه‌ی لحظات زندگی را در خود به صورت فشرده دارد. و بی‌شک مرگ از همین دست لحظات است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

موسی

موسی

آن کوهِ لال 

از ارتفاعِ خود فرو افتاد 

و بر مساحتِ خود افزود: 

پس آنگاه 
گندم شد، نان شد

در خود وزید و به خویش درغلطید. 


گفت یارب! گره از من بگشای

زیرا زبانِ او، مثلِ خوشه‌ی گندم 

تا خورده‌بود و دو نیم بود: 

نیمی باد و نیمی باران. 


***

موسی درخششِ سنگ است

موسی تندیسِ خداست

و زبانِ او به زلال ماه می‌رود: 

زلال همچون لال، همچون لاله. 


  • س.ن
  • ۰
  • ۰

زلال

چه کسی بر من می‌گرید 

وقتی ناقوسِ آسمان به سه ضربه‌ی مدام می‌درخشد 

چه کسی بر من می‌گرید؟

من جنینم در رحَمِ مرگ

گندُمم در خاکِ فراموشی.

سپیده‌ی رستاخیزم، به گاهِ ابریشم. 


موسی گفت: «گره از زبانم بگشای» 

اینک من‌ام گره!  چون  ساقِ گندم تا خورده. 

و زبانم به زلالِ ماه می‌رود. 

زلالِ همچون لاله! زلال همچون لال. 



راستی را 

چه کسی بر من می‌گرید؟ 

  • س.ن