اصلِ انسان آگاهی است. آگاهیِ بیجا و بیزمان. آگاهیای که متناظر بر خودش است. اما آن آگاهی که ما به طور روزمره تجربه میکنیم همواره «آگاهی از چیزی» است و نه «آگاهی از آگاهی». آگاهی میخواهد خودش را از قیدِ چیزها رها کند، میخواهد به مطلقیت برسد؛ اما چون راهش را بلد نیست تبدیل به آگاهی از چیزها میشود. گاهی برای لحظاتی، راهِ رهایی را میآموزد، آنگاه سعی میکند آن راه را مثلِ یک کلید پیش خودش نگه دارد؛ و چون اینجا باز هم پای «نگه داشتن» وسط میآید، باز آگاهی محدود و اسیر میشود. آگاهی برای مطلق شدن، باید دست از مطلقگرایی بردارد. برای یکی شدن با کُل، باید دست از میل به کُل بودن بردارد؛ باید به جزء اکتفا کند. برای شنیدنِ کلِ خطوطِ یک موسیقی پُلیفونیک (به فرض اثری از باخ) باید به شنیدنِ درستِ یک خط اکتفا کنیم، برای دریافتِ کُلِ زمانهای گذشته و آینده، باید به فهمِ یک لحظه مکتفی باشیم. برای دیدنِ کلِ کشورها، باید اول یک تکه از خاکِ همین کشور خودمان ایران را دریابیم. تمامیت طلبیِ ذهن ما را کوچک میکند؛ تمامیتخواهی ما را برآن میدارد که مشتهایمان را بسته نگه داریم؛ و از دریافتِ تمامیتِ آگاهی محروم بمانیم.
- ۰۴/۰۱/۲۵