من یک عادتی از قدیم داشتم که هنوز هم دارم. من خاطراتم را در دفترچههای پاپکوی کوچک یادداشت میکردم. از سالهای دبیرستان تا دانشجوییام، تا سالهای تهران و غیره و ذلک، چندین عدد از این دفترچهها در رنگهای مختلف باقی مانده. خیلی از این دفتر یادداشتها را من گم کردهام؛ یا این که تعمداً در خانهی پدریام جا گذاشتم و با خودم اینجا نیاوردم؛ چون خاطراتی که در آنها ثبت کردهام گاهی آنقدر تلخ است و زخمهایم را زنده میکند که ترجیح میدهم با خودم حملشان نکنم. اما دیشب که رفته بودم پیش مامان و بابا، به طور اتفاقی دو تا از این دفترچهها را پیدا کردم و تصمیم گرفتم که برای آشتی با گذشته هم که شده آنها را باز کنم و بخوانم. یکیشان مربوط به سال 89 بود، یعنی پیش دانشگاهی، و آن دیگری مربوط به 95، یعنی اولین سالی که دانشجوی فوقلیسانس بودم. کاری ندارم که در این دفترچهها چه چیزی نوشتهبود؛ شرح یک سری خواستهها و آرزوها و شکستهای عشقی و تمناهای قلبِ یک نوجوان و جوان. اما چیزی که در این یادداشتها توجهم را جلب کرد، نوعی خودمرکزپنداری بود. در تمامِ سالهای پانزده تا سیسال، شاید مثلِ همهی آدمها، من تصوراتی دربارهی خودم داشتم، آرزوهایی داشتم که میخواستم برآورده شوند و برای برآورده شدنشان به سهم خودم کارهایی کردهبودم. در روایتِ زندگیام، من مرکز بودم و دنیا دورِ من میچرخید؛ من قرار بود خفنترین آهنگسازِ ایران شوم، من قرار بود بهترین روابط ممکن را تجربه کنم، من قرار بود فلان و بهمان شوم.
اما از یک سال پیش به این طرف، دقیقاً از 13 فروردین پارسال، دارد اتفاقاتی میافتد که دنیا مدام به من یادآوری میکند که من، من نیستم. من چیز دیگری هستم، همان چیزی که همهی آدمها هستند، من همهی آدمها هستم، من همهی زندگیها هستم، و فعلاً، در این زندگی که فعلاً میشناسم، در اسم و فامیل و جسدِ سروش ظاهر شدهام. من الان محکومم که دنیا را از زاویهی دید سروش ببینم، و با ذهنِ سروش فکر کنم و در جسم سروش راه بروم؛ اما من سروش نیستم؛ من خدا هستم؛ من همه هستم؛ آن معتادی هم که وقتی از در میروم بیرون میبینم یک گوشه افتاده و دارد تزریق میکند، و به حالش رقت میآورم، آن هم من هستم: منی که در لباسِ معتاد ظاهر شده. من حق ندارم کسی را تحقیر کنم، حق ندارم پشتِ سر کسی حرف بزنم، چون همهی آنها منم. همهی آنها هم که تحسینشان میکنم خودِ منم. من مرکز نیستم، من کلِ دایرهام، کلِ جهانم، و باید متوجه باشم که اگرچه فعلاً در لباسِ سروش حرف میزنم، این فقط یک لباس است و ناگزیر روزی آن را خواهم کند و عریان خواهم شد، و هیچ خواهم شد، و کدام لباسی باشکوهتر از عریانی است؟
ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی
جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی
- ۰۴/۰۱/۲۲
خیلی موافقم