من اگر میدانستم، عریانتر میشدم و این خوب نیست.
مرا گمراه کن زیرا نیک میدانم که همهچیز با همهچیز یکی است:
دو سنگ به هم میفرسایند، چیزی بینشان نیست، چیزی در میانه نیست. میانه یک هوس است، میانه خالی است.
حرصِِ من برای یافتنِ خالیها تمامی ندارد. سگی دندان به دندان میفرساید، در جستجوی چیزی. میانهها بر هم فشرده میشوند.
من اگر میدانستم، تمام نمیشدم، و از ناتمامی میترسم. زیرا نیک میدانم که در ابدیت چیزی نیست.
افق خالی است، افق میانه است و میفرساید. و مرکز ذهنِ مرا میسازد.
تمامِ کلمات، جذب میشوند به سوی کلمهای که نیست.
- ۹۸/۰۵/۲۱