سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

من من نیستم

من یک عادتی از قدیم داشتم که هنوز هم دارم. من خاطراتم را در دفترچه‌های پاپکوی کوچک یادداشت می‌کردم. از سالهای دبیرستان تا دانشجویی‌ام، تا سالهای تهران و غیره و ذلک، چندین عدد از این دفترچه‌ها در رنگ‌های مختلف باقی مانده. خیلی از این دفتر یادداشت‌ها را من گم کرده‌ام؛ یا این که تعمداً در خانه‌ی پدری‌ام جا گذاشتم و با خودم اینجا نیاوردم؛ چون خاطراتی که در آنها ثبت کرده‌ام گاهی آنقدر تلخ است و زخم‌هایم را زنده می‌کند که ترجیح می‌دهم با خودم حملشان نکنم. اما دیشب که رفته بودم پیش مامان و بابا، به طور اتفاقی دو تا از این دفترچه‌ها را پیدا کردم و تصمیم گرفتم که برای آشتی با گذشته هم که شده آنها را باز کنم و بخوانم. یکی‌شان مربوط به سال 89 بود، یعنی پیش دانشگاهی، و آن دیگری مربوط به 95، یعنی اولین سالی که دانشجوی فوق‌لیسانس بودم. کاری ندارم که در این دفترچه‌ها چه چیزی نوشته‌بود؛ شرح یک سری خواسته‌ها و آرزوها و شکست‌های عشقی و تمناهای قلبِ یک نوجوان و جوان. اما چیزی که در این یادداشت‌ها توجهم را جلب کرد، نوعی خودمرکزپنداری بود. در تمامِ سالهای پانزده تا سی‌سال، شاید مثلِ همه‌ی آدمها، من تصوراتی درباره‌ی خودم داشتم، آرزوهایی داشتم که می‌خواستم برآورده شوند و برای برآورده شدن‌شان به سهم خودم کارهایی کرده‌بودم. در روایتِ زندگی‌ام، من مرکز بودم و دنیا دورِ من می‌چرخید؛ من قرار بود خفن‌ترین آهنگسازِ ایران شوم، من قرار بود بهترین روابط ممکن را تجربه کنم، من قرار بود فلان و بهمان شوم. 

اما از یک سال پیش به این طرف، دقیقاً از 13 فروردین پارسال، دارد اتفاقاتی می‌افتد که دنیا مدام به من یادآوری می‌کند که من، من نیستم. من چیز دیگری هستم، همان چیزی که همه‌ی آدم‌ها هستند، من همه‌ی آدم‌ها هستم، من همه‌ی زندگی‌ها هستم، و فعلاً، در این زندگی که فعلاً می‌شناسم، در اسم و فامیل و جسدِ سروش ظاهر شده‌ام. من الان محکومم که دنیا را از زاویه‌‌ی دید سروش ببینم، و با ذهنِ سروش فکر کنم و در جسم سروش راه بروم؛ اما من سروش نیستم؛ من خدا هستم؛ من همه هستم؛ آن معتادی هم که وقتی از در می‌روم بیرون می‌بینم یک گوشه افتاده و دارد تزریق می‌کند، و به حالش رقت می‌آورم، آن هم من هستم: منی که در لباسِ معتاد ظاهر شده. من حق ندارم کسی را تحقیر کنم، حق ندارم پشتِ سر کسی حرف بزنم، چون همه‌ی آنها منم. همه‌ی آنها هم که تحسین‌شان می‌کنم خودِ منم. من مرکز نیستم، من کلِ دایره‌ام، کلِ جهانم، و باید متوجه باشم که اگرچه فعلاً در لباسِ سروش حرف می‌زنم، این فقط یک لباس است و ناگزیر روزی آن را خواهم کند و عریان خواهم شد، و هیچ خواهم شد، و کدام لباسی باشکوه‌تر از عریانی است؟ 

ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی 

جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی  

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

واقعیت این است که ما در جهان هستی خیلی کوچک و حقیریم؛ و افکار و آمال و آرزوهای ما خیلی کوچک است. ما دچار خودمرکزپنداری شده‌ایم، و همه چیز را از توی خودمان می‌بینیم، و فکر می‌کنیم این تو چقدر بزرگ است. اما آن بیرون خیلی بزرگ‌تر است؛ و چیزی که ما از تو می‌بینیم، هیچ شباهتی به واقعیتِ جهان بیرون ندارد. ما مثل مورچه‌ها یک روز به دنیا می‌آییم و خیلی زودتر از آنچه می‌پنداریم از دنیا می‌رویم و اصلاً هم معلوم نیست که بعدش چه می‌شود. این وضعیت هیچ راهِ حلی ندارد، اما به ما می‌آموزد که متواضع باشیم و ادعای فهم نکنیم و این دو روز دنیا را چندان جدی نگیریم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از عشق تو

از عشق تو

چیزی جز مرگ

سهم من نبود 

سهمی که تا ابد

شکرگزار آن خواهم بود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مرگ و دیوانگی

مرگ دیوانگی است 

و دیوانگی مرگ است 

از این رو دیوارهای اتاق 

همواره می‌ریزند 

و بهارهای پی‌درپی

ما را به مرگ و دیوانگی فرامی‌خوانند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هنوز نه اما

هنوز به قدر کافی دیوانه نیستم

اما سایه‌های جنون را 

می‌بینم 

و می‌ستایم 

و عطرهای جنون‌آمیز را نفس می‌کشم 

و بادهای بهاری را می‌شناسم 

و همراه با زنبور‌ها و گل‌های وحشی 

دیوانه خواهم شد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از من به ما

سرانجام همه چیز را باخته‌ام

و دستهایم از داشتن خالی است 

و مثل پرندگان ساحلی 

سبکبار راه می‌روم 

نه در آرزوی جفتی، نه پروازی. 

اما در ساحل، درخت‌های خیزران روییده‌اند

و چشم‌های ما را به دیدن دعوت می‌کنند 

و ماسه‌های ساحلی از ما می‌خواهند

کمی بیشتر قدم بزنیم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یک کلمه

از من کلمه‌ای باقی‌ست

و فاصله‌ی من تا مرگ یک کلمه‌ است

و یک کلمه لب‌های ما را 

از بوسیدن باز می‌دارد؛

کلمه‌ای که صبح می‌شود 

کلمه‌ی آفتاب.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بهار می‌آید

بهار می‌آید

و یک بار دیگر

این چرخ را تکرار می‌کنیم

و در تکرار چرخ، تکرار می‌شویم

مثل ابرها 

مثل بادها. 

بهار می‌آید 

و باز به راهی می‌رویم 

که همواره رفته‌ایم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

راه تو

اگر به راه خود می‌رفتم

چه سخن‌ها داشتم که بر زبان آورم 

اما راه تو را برگزیدم

که از جنس هیچ بودی

و هرگز کلامی به من نیاموختی.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بیهوده است ولی.

روز بیهوده‌است

و شب بیهوده‌است 

و طلب نور بیهوده‌است 

و کشت کردن در مزارع نیز. 

حرفی ندارم که بیهوده نباشد 

جز نام تو ای عزیز 

که تا سحر با من بیدار مانده‌ای

و در کنار من به تماشای ماه نشسته‌ای.

  • س.ن