سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

چه تابستانی

چه تابستانی است واه! 

درختان دیگر خود را برنمی‌تابند 

گویی که ریشه‌هاشان در آسمانِ خُشک رفته‌است 

و شاخ‌هاشان، با میوه‌های عنابی 

آسمانِ تر را می‌روبد 

موجوداتِ روی زمین

آنچنان‌اند که گویی هرگز نبوده‌اند 

و موجوداتِ آسمانی در وحدتِ آبی شنا می‌کنند. 

چه خواهد شد؟ هیچکس نمی‌داند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هایدگر در هستی و زمان می‌خواست مساله‌ای را به زبان بیاورد که به نوکِ زبانش رسیده‌بود اما قابلِ صورت‌بندی نبود. هایدگر تلاش کرد از سنتِ متافیزیک جدا شود، اما نهایتاً خودش هم به همان سنت دچار شود، و به همین دلیل هستی و زمان ناتمام ماند. 

مساله‌ای که هایدگر، به نظر من به طریقِ شهودی به آن رسیده‌بود، یکی بودنِ وجودِ انسانی با بعد زمانی و مکانی پیرامونش بود؛ یعنی این که من، چیزی نیستم جز همینجا و همین حالا؛ یعنی اینجا و اکنون ظرفی نیست که من در آن قرار بگیرم، اینجا و اکنون خودِ من است. چنین فهمی از هستیِ انسانی، به نظرِ من نه از طریقِ سنت متافیزیک، بلکه فقط و فقط از طریقِ مراقبه در سکوت به دست می‌آید؛ اما وقتی که همین فهم، بر کاغذ جاری می‌شود، خواننده‌ی موشکافِ فلسفه‌دان توقعِ یک مسیر استدلالی برای آن دارد؛ مسیری که ترسیمِ آن کاملاً ناممکن است. 

برای همین، آدمهایی که فلسفه‌ی غرب را مثلِ ناموسشان مطالعه کرده‌اند، غالباً هایدگر را پرت و پلا می‌دانند (این را در همکلامی با سیداحمدیان خیلی خوب فهمیدم)؛ چون هایدگر اساساً ضدمدرنیسم است، هایدگر انسان را به شرایط بنیادین‌اش برمی‌گرداند، به خودِ بودن و این چیزی است که ذهنِ سوبژکتیو دکارتی هرگز آن را برنمی‌تابد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

کمی سخنِ فلسفی

 «کشف» به عربی یعنی کنار رفتنِ پرده. پرده را ما کنار نمی‌زنیم، پرده را آن که پشتِ پرده است کنار می‌زند. پس چیزی به نام «شناخت» از جانب انسان وجود ندارد، بلکه جهان خود را به ما می‌شناساند. من این را هنگامِ فرایند ساختن موسیقی فهمیده‌ام، من موسیقی را نمی‌سازم، موسیقی از قبل وجود دارد و خود را بر من نمایان می‌کند. 

نه تنها شناخت از جانب انسان وجود ندارد، عمل هم از جانب انسان وجود ندارد. عاملیت کارِ پروردگار است، اما تجسدِ این عاملیت کار ماست؛ ما عاملیت پروردگار را ظاهر می‌کنیم، به آن جسم می‌بخشیم. 

 

هم دعا از تو اجابت هم ز تو 

ایمنی از تو مهابت هم ز تو 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نوستالژی بازی

گاهی آدم وسوسه می‌شود که بنشیند و ساعتها درباره‌ی گذشته بیاندیشد. گاهی به مسیری که آمده‌ام می‌اندیشم و در شگفت می‌شوم از این همه فراز و نشیب که انگار همه‌ی آنها از منبعی دیگر برنامه‌ریزی شده‌بود. من زیستن را بی‌معنا نمی‌بینم؛ و وقتی به سرنوشت استادانی که داشتم می‌اندیشم، خودم را دنباله‌رو آنها می‌بینم؛ در تفکر، در زیستن و در یگانه شدن با زمان. 

این روزها که با هوشِ مصنوعی بیشتر کار می‌کنم، متوجه می‌شوم که هوش و تفکر تحلیلی دیگر راهگشای مشکلاتِ بشریت نیست؛ چون مبتنی بر «داده» است و «داده» نهایتاً اعتباری و محدود است. ما احتیاج به آدمهای باهوش نداریم، چون هوش مصنوعی از همه‌ی آنها باهوش‌تر است. ما احتیاج به آدمهای خیلی وسیع داریم، خیلی بزرگ، آدمهایی که بتوانند روح را نشان دهند، و به ما بباورانند که بشریت هنوز نمرده‌است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

1- هیچکس دلش به حال تو نسوخته و نخواهد سوخت. پس دل نسوزان
2- به آدمها چنگ و دندانت را نشان بده، حتی اگر واقعاً دوستشان داری این دوست داشتن را در اعماق وجودت پنهان کن. 

3- بِدَر پیش از آن که دریده شوی. 

4- انسان ذاتاً تشنه‌ی خون است. 

5- حتی خانواده‌ی درجه یک تو هم آنطور که ظاهر امر نشان می‌دهد موضوع‌شان حالِ خوب تو نیست. آنها موضوع‌شان خودشان هستند و اعتبار بخشیدن به زندگیِ خودشان از طریقِ تو. 

6- تو خودت را داری. تو خدای خودت هستی، هرگز قدرت را به یک منبع بیرونی واگذار نکن. نه به یک خدای بیرونی که مبتنی بر مفاهیم اخلاقی باشد، نه به یک زن، نه به پول، نه موقعیت، نه مقام، نه هیچ انسان دیگری. تو همه چیز خودت هستی. با خودت دوست باش. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در ایران موسیقیِ کلاسیک همیشه متعلق به یک قشر خاص تحصیلکرده بوده، اصلاً در همه جای دنیا همین است، موسیقی کلاسیک ماهیتاً مربوط به الیت جامعه است. 

هنرِ پژمان این بود که به شکلی بسیار عمیق، و بدون هیچگونه تظاهر و سوگیری ایدئولوژیک، آنچه را که از موسیقیِ ایرانی در خود داشت، با آنچه از موسیقی کلاسیک غرب در خود داشت یکی کرد. این یکی شدن آنقدر واقعی و طبیعی بود که شنونده هرگز فکر نمی‌کرد با موسیقیِ «تلفیقی» روبروست. به همین دلیل، موسیقی پژمان واضح، شفاف و خودمانی بود (بر خلاف غالب آثاری که از محیط آکادمی بیرون می‌آیند)؛ پژمان به نظر من شخصیتِ آکادمیکی نبود، اگر بود این نمی‌شد، من یکی دو جلسه افتخار شاگردی‌اش را داشتم، به زحمت کلمه‌ی تخصصی‌ای از زبانش خارج می‌شد، موسیقی را فراتر از این چیزها می‌دید (بر خلافِ اساتیدی که در دانشگاه ناچاراً نزدشان کلاس می‌گذراندیم)، اما عمقِ مطلب را می‌رساند، من در همان یکی دو جلسه پیشِ پژمان فهمیدم که چطور باید ملودی بنویسم، اصلی‌ترین هنری که یک آهنگساز باید بلد باشد و این همه در کلاس‌های درس مورد غفلت واقع می‌شود. ملودی‌نویسِ فوق‌العاده‌ای بود و موسیقی‌اش آنقدر زیبا و زنده است که به نظر من الان روحش با همین موسیقی در حالِ رقص و سماع در آسمان‌هاست. چقدر زیباست که آدم اینچنین زندگی کند، چقدر زیباست که آدم اینچنین بمیرد. 

گاهی فکر می‌کنم در لحظه‌ی مرگ، تمامِ کارهای زندگی‌مان پیش چشممان ظاهر می‌شود. خودِ اعمال، نه مجازات یا پاداش‌شان. چقدر زیباست که در تمامِ زندگی‌ات عشق ورزیده باشی و با هنر محشور بوده باشی، که در لحظه‌ی مرگت یک عمر عشق و هنر پیش چشمت ظاهر شود.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من به این سوال که واقعاً «کی هستم» زیاد فکر می‌کنم، و در نهایت به این می‌رسم که «نمی‌دانم»، من فقط یک آگاهیِ سیالم، من آن چیزی هستم که «تجربه می‌کند»، مثلِ یک دوربین که معلوم نیست روی دستِ کدام عکاس یا فیلمبردار دارد می‌چرخد. تنها چیزی که من از خودم به رسمیت می‌شناسم همین «دیدن» است؛ اما این که آنچه می‌بینم را «شخصی» کنم، یا نسبت به آنچه می‌بینم حسِ مالکیت داشته‌باشم، یا فکر کنم دنیایی که می‌بینم از آنِ من است چیزی جز توهم نیست. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

«دشمنِ طاووس باشد پّرِ او 
ای بسا شاها که کشته فرِّ او» 

 

آنچه ما می‌خوریم، همان است که ما را می‌خورد. 

به یاد داشته‌باش، برای آزادی باید داشته‌هایت را مُدام بالا بیاوری. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در آستانه

دو تا پروژه بود که من تمامِ سالیان اخیر عمرم را صرفشان کردم. یکی ترجمه‌ی کتاب هارمونی شونبرگ و دیگری آلبوم کارهای آهنگسازی‌ام. من می‌دانم که آمال و آرزوهای آدمی در این دنیا چقدر پوچ است، و این که چقدر خنده‌دار و احمقانه است که بگویم معنی زندگیِ من این دو تا پروژه بود، چون در نهایت همه‌ی این کارها بخشی از ایگو و منیتِ من هستند که یک روز خاک می‌شود و کرم‌‌ها آن را خواهند خورد. با تمامِ اینها که در پرانتز گفتم، این دو پروژه خیلی برایم مهم بود، و هست. و خدا می‌داند که برای به سرانجام رسیدنِ هر کدامشان، آن هم در این مملکت غریب که همواره ترسِ گرسنگی و قحطی بر آن حکمفرماست و اخیراً ترسِ جنگ هم اضافه شده، چقدر خونِ دل خوردم. اما اگر این کارها نبودند، شاید معنی بودنِ خودم را از دست می‌دادم و دیگر نمی‌فهمیدم برای چه زنده‌ام، ترجمه و موسیقی تنها چیزهایی بودند که در این سالهای دهشتناک ایران، جلو افسرده شدنم را گرفتند و باعث شدند سر پا بمانم؛ آن هم وقتی که هم‌قطارها و هم‌کلاسی‌های دانشگاهم یکی یکی از ایران می‌رفتند و کارهایشان با افتخار در فلان سالن و فلان گردهماییِ وین یا برلین یا آمستردام اجرا می‌شد و من اینجا داشتم هنرجو می‌دیدم و تلاش می‌کردم استقلال اقتصادی‌ام را حفظ کنم. منظورم پایین آوردنِ هم‌قطارهایم نیست، و از موفقیتشان خیلی هم خوشحالم، من اگر نرفتم بخاطر این بود که اولاً مشکلِ فلان داشتم که نمی‌خواهم بنویسم، دوماً خانواده بود، سوماً تهِ دلم رفتن نبود. به همین سادگی. اصلاً قضیه را دراماتیک و حماسی نمی‌کنم، من هم نخواستم و هم نتوانستم بروم، به همین سادگی. اینها هم که می‌نویسم شکایت نیست. 

به هر حال، حالا هم آلبوم و هم کتاب در آستانه‌ی انتشارند، آن هم دمِ جنگ. شاید هر دوی این کارها در هیاهوی سیاست و گرد و غبارِ اخبار شدید این روزها گم شوند، پیِ این را هم به تنم مالیده‌ام، شاید اصلاً هوشِ مصنوعی به مرحله‌ای برسد که وجود هنرمند یا مترجم را کاملاً بی‌اعتبار و غیرضروری کند، با این وجود من آنچه می‌توانستم کردم. باقی‌اش با خدا.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خلق معنا

احساس می‌کنم هرچه سنم بالاتر می‌رود لحنِ نوشته‌هایم از حالتِ عمیق و فلسفی و ادبی حالت روزمره پیدا می‌کند و خودم هم آدمِ معمولی‌تری می‌شوم، و از این بابت هیچ ناراحت نیستم. در گذشته خودم را شاعر می‌دانستم، اما در دو سال اخیر شعر برایم از موضوعیت افتاد، شاید چون دیدِ عمیق‌تری به شعر پیدا کردم و فهمیدم که هیچ کدام از آنها که قبلاً نوشته‌بودم شعرِ خالص نبوده، یعنی همه‌اش با زبانِ بقیه شعر گفته‌بودم به خیال این که خودم هستم که دارم می‌نویسم، مثلاً فروغ یا شاملو یا رویایی با دستهای من می‌نوشتند. تقلید کردن البته هیچ بد نیست، اما سنِ سی سالگی به بعد دیگر زمانِ تقلید کردن نیست. برعکسِ شعر، در موسیقی هرچه جلوتر می‌روم بهتر و دقیق‌تر می‌رسم به همان چیزی که واقعاً هستم. یعنی کارهای دو سه سال اخیرم را که گوش می‌کنم برایم قابلِ مقایسه با قبل نیستند، و خیلی خوب می‌فهمم کجای فکرم در آهنگسازی تغییر کرده. شاید علتش این باشد که من برای موسیقی واقعاً زحمت کشیدم، اما شعر همیشه برایم یک تفنن بود، و فکر می‌کردم با همان نگاهِ تفننی می‌شود به شعر رسید. اما این اشتباه است، شاعر نمی‌تواند متفنن باشد، شاعر باید خیلی زیاد مطالعه کند و زبانِ مادری‌اش را مثل کف دست بشناسد و صاحبِ دیدگاه نسبت به زبان باشد، یعنی بر زبان سوار باشد و با زبان خیلی متفکرانه برخورد کند. با این حساب شاعر شدن خیلی کارِ سختی است و آدمهایی مثل رویایی یا فروغ یا جلالی یا سهراب خیلی نابغه بودند، چون توانستند زبانِ نو بسازند؛ ساختنِ زبانِ نو، آن هم در دلِ زبانِ بزرگتری مثل زبان فارسی که نوابغی مثل حافظ در آن شعر گفته‌اند اصلاً کار راحتی نیست. ساختنِ موسیقیِ نو به مراتب راحت‌تر است تا ساختنِ شعری که نو باشد. 

برای من هرچه جلوتر می‌روم مسیرِ هنر درونی‌تر می‌شود، یعنی بیشتر متوجه می‌شوم که ممکن است به عنوان هنرمند هیچوقت هم شناخته نشوم، و این شهوت‌های حقیر را باید بتوانم کنار بگذارم، خیلی سخت است، اعتراف می‌کنم که خیلی سخت است، اما در نهایت من برای خودم آهنگ می‌سازم، این را باید بپذیرم. 

وقتی دارم خلق می‌کنم، اصلاً مهم نتیجه نیست، خلق کردن معنای زندگی من است. آدمها معنای زندگیِ خودشان را خلق می‌کنند، تا از این طریق شبیه خدا باشند. مثلاً آقای بهین، همسایه‌ی کنار دستی من، هر شب به تمامِ گربه‌های کوچه غذا می‌دهد؛ این بخشِ بزرگی از معنای زندگی‌اش است؛ شاید اگر این نبود از بی‌معنایی می‌مُرد. کاش بتوانم معنای زندگی‌ام را آنقدر وسعت بدهم که همه‌ی آدمها و همه‌ی چیزها در آن جای بگیرند، حتی رنجی که مردم کشورم متحمل می‌شوند، حتی قطع شدنِ برق، حتی فقر و گرسنگی و مرگ. کاش بتوانم معنایی بسازم که آنقدر بزرگ باشد که مرگ را در خودش حل کند.  

  • س.ن