سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

حدوداً ده سال پیش بود؛ سال 94 یا 95؛ من تازه رفته‌بودم کرج، حالا یادم نیست دانشجوی موسیقی هم شده‌بودم یا نه هنوز. در آن زمان، مرتضی پاشایی، خواننده‌ی پاپ فوت کرد و خیلِ عظیمی از مردم در تشییع جنا‌زه‌اش شرکت کردند. بعد از این جریان، نشستی جامعه‌شناختی در دانشگاه تهران تشکیل شد و یوسف اباذری، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران سخنرانی تند و غرایی ایراد کرد در نقد پروژه‌ی «سیاست‌زدایی از جامعه» و این که ترویج چنین موسیقیِ مبتذلی با «این صدای فالش و تهوع‌آور» بخشی از همین پروژه‌ی بزرگ است. مابینِ سخنرانی اباذری، دختر دانشجویی (که فقط صدایش در وویس شنیده می‌شد) به اعتراض بلند شد که «من حق دارم موسیقی دلخواهم را بشنوم» و اباذری هم البته با زن‌ستیزی و بی‌ادبیِ ذاتی‌ای (که خاص جریان چپ است) دخترخانمِ مزبور را تا توانست کوبید که «تو بیخود می‌کنی» و «آدم‌هایی به سن تو الان شوئنبرگ گوش می‌کنند». 

ما که دانشجوی موسیقی بودیم و طبعاً سنگِ موسیقیِ جدی را به سینه می‌زدیم، در آن زمان با این سخنرانی اباذری خیلی حال کردیم و حتی یکی از دوستان آن موقعم آنقدر حالی به حالی شده‌بود که زارزار گریسته بود؛ انگار که این جامعه‌شناس دردِ دل همه‌ی ما را یک‌تنه بیرون ریخته باشد. ما آن موقع خودمان را در قاموس جریانِ به خصوصی از هنر می‌دیدیم که سرکوب شده و آنچنان که حقش هست دیده و شنیده نمی‌شود و در عوض، امثال پاشایی بالا می‌آیند و هنرِ مملکت را به فساد می‌کشند. 

گذشت و گذشت. چند سال بعد من از دانشگاه هنر تهران فارغ‌التحصیل شدم. جنبشِ مهسا پیش آمد. یک ترانه‌ی پاپ، با ساده‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین ساختار و هارمونی تبدیل به نماینده‌ی جنبشی شد که یک تنه کلِ جامعه‌ی ایران را تکان داد. آن موقع بود که، خواسته ناخواسته فهمیدم که باید جور دیگری راجع به موسیقی فکر کرد. ناگهان به خودم آمدم: این همه سال، آقایونِ استاد و روشنفکر و فهمیده، با سمفونی‌ها و سونات‌هایشان دقیقاً چه اتفاقی در جامعه‌ی ایران رقم زده‌بودند؟ آکوردهای دیسونانسی که یکی یکی بدونِ هیچ هدفی به هم وصل می‌شدند، ملودی‌های پر از دیز و بمُلی که در نهایت هیچ تصویر روشنی از آنها در ذهنِ مخاطب باقی نمی‌ماند، آثار ارکسترالِ دهن‌پرکنی که فقط با سمپلِ سیبلیوس اجرا می‌شدند، آثار فشلی که در بهترین حالت در فلان فستیوال در یک دهات دورافتاده در حوالی ویَن به اجرا در می‌آمد و بعد سازندگان این آثار در یک پست اینستاگرامی «با افتخار» اعلام می‌کردند که اثرشان در فلان جا اجرا شده، در حالی که وقتی ویدیوی آن اجرا را می‌دیدی متوجه می‌شدی بیشتر صندلی‌های همان سالن خالی است و نهایتاً افرادِ مُسنی در جلوترین ردیف نشسته‌اند؛ آنجا بود که به این نتیجه‌ی قطعی رسیدم: موسیقی دانشگاهی فشل است؛ عقب افتاده‌است؛ نه فقط در ایران؛ در همه‌ی دنیا؛ و هرگز هم نمی‌خواهد عقب‌افتادگی خودش را بپذیرد. 

برگردیم به عقب؛ به سخنرانی اباذری: بله، آن دخترخانم حق داشت، داشت از آزادیِ ذاتی خودش دفاع می‌کرد، داشت با زبانِ بی‌زبانی می‌گفت «ترجیح می‌دهم موسیقیِ فالش مرتضی پاشایی را گوش کنم، چون حداقل چیزی از جنسِ احساس (ولو خیلی سطحی) در آن هست؛ تا این که آثارِ «فاخری» را بشنوم که هیچ‌ ربطی به زیست روزمره‌ی من و به جهان پیرامونم ندارند. اگر توی موسیقی‌دانِ فارغ‌التحصیل دانشگاه عرضه‌ی این را نداری که اثری خلق کنی که در دنیای من تاثیرگذار باشد؛ حق نداری از من انتظارِ این را داشته‌باشی که پا به دنیای تو بگذارم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اخلاق، از اصول داشتن می‌آید؛ آدم اخلاق‌مند، آدم اصول‌گراست؛ یعنی برای روابطش با دیگران و برای هر چیز دیگری در زندگی‌اش چارچوب دارد؛ این اصول را هم نمی‌شود از بیرون تعریف کرد؛ یعنی آدمی که برای پیدا کردنِ اصول، به هر منبعی خارج از خودش رجوع می‌کند (فقه، عُرف، دین، ایدئولوژی ...) آدمی است که از درون فاقدِ اصول است؛ یعنی آن قوه‌ی درونی که باید مرجعِ اعمال و رفتارش باشد، یا شکل نگرفته یا خیلی ضعیف است یا آن را نمی‌شناسد. به همین دلایلی که گفتم، آدمهایی که بیش از همه از اخلاق حرف می‌زنند، کمتر از همه اخلاق‌مدارند؛ چون با سخن گفتن درباره‌ی اخلاق، در حال جستجوی همان مرجع بیرونی هستند؛ به عبارتی این آدمها هنوز در مرحله‌ی جستجو مانده‌اند و به مرحله‌ی ثبات نرسیده‌اند. 

این چیزها که می‌نویسم تعریف کردنش در آدمها خیلی سخت است، ولی من کاملاً حسش کرده‌ام. به همین دلیل، ترجیح می‌دهم از اکثریت جامعه فاصله بگیرم؛ چون اکثریت افرادی که می‌بینم اصول مشخصی ندارند و برعکس، تظاهرِ شدیدی به اصولگرایی می‌کنند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از چخوف

چخوف را قبلاً کمتر جدی می‌گرفتم؛ چون ذهنم ذهنِ مقایسه‌گر و انتلکت‌مآب بود فکر می‌کردم داستان‌های کوتاه چخوف در برابر آثار نویسندگان عظیم‌الشانی چون تولستوی و داستایوسکی وزن خاصی ندارد. دوست شاعر و روشنفکری هم داشتم که آن زمان حرفهایش را جدی می‌گرفتم، و با قوت این فرض من را تایید می‌کرد. 

خلاصه، چند وقتی است بازگشته‌ام به چخوف خواندن؛ و چون اهمیتِ مشاهده‌گری برایم بیش از هر زمانی بارز است، از مطالعه‌ی داستان‌های کوتاهش خیلی لذت می‌برم. چخوف طبیعتِ انسان را خیلی خوب مشاهده می‌کند، بدون این که مثل داستایوسکی یا تولستوی به دنبال بُعد معناگرایانه یا متافیزیکی باشد. امروزه روز، نویسندگانی مثل چخوف که کمتر دراماتیک، و در عوض بیشتر مادی و ملموس‌ و عینی‌اند به آنچه من می‌پسندم نزدیک‌تر فکر می‌کنند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سگ‌توره حیوانِ زشتی است که از زنای گرگ و روباه به وجود می‌آید. وقتی دو مرد، در جنگل‌های کهمره‌سرخی روبروی آتش می‌نشینند و ستارگان را تماشا می‌کنند؛ سگ‌توره‌ها زوزه می‌کشند. یکی از دو مرد می‌ترسد، چون کمتر اهلِ طبیعت بوده و آن دیگری خیال دوستش را راحت می‌کند که سگ‌توره‌ها کاری به آدم ندارند. وقتی دو مرد پس از ساعتها روبروی آتش نشستن می‌خیزند؛ در حالی که هنوز جرقه‌های آتش روی زمین پابرجاست، و سوارِ اتومبیل می‌شوند، سگِ دورنگ قهوه‌ای-سفیدی سر می‌رسد و ته‌مانده‌ی جوجه‌ای که آنها چند ساعت پیش روی همین آتش کباب کردند را به دندان می‌کشد، انگار سگ ساعتها منتظر همین لحظه بوده که انسان‌ها طبیعت را خالی کنند. پاییز است و آسمان زود سیاه شده. و حالا یکی از دو مرد نشسته و خاطره‌ی امروزش را به مختصرترین شکل یادداشت می‌کند که فقط بعدها در ذهنش باقی بماند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

رفاقت، موسیقی

یکی از چیزهایی که در طول زندگی، ما آدمها را شکل می‌دهد رفاقتهایمان است. 

در زندگیِ من سه چهار تا رفاقت خیلی قدیمی هست که به نوجوانی‌ام برمی‌گردد. قدیمی‌ترینشان احسان است که شاید هفده هجده سال از عمر دوستی‌مان می‌گذرد؛ عمرِ رفاقتم با مهران هم بیشتر از ده سال است. مهران تنها دوستِ من است که می‌توانیم همدیگر را با فحش‌ صدا کنیم و در آخر مکالمه‌ی تلفنی بگوییم «برو گمشو» و قطع کنیم و همچنان دوستی‌مان پابرجا باشد. این شاید نزدیکترین رابطه‌ای است که دو تا آدم می‌توانند با هم داشته‌باشند. قدیم‌ترها فکر می‌کردم این موسیقی است که ما را با هم پیوند می‌دهد؛ حالا می‌فهمم موسیقی ماهیتی مجزا دارد، نه من با موسیقی تعریف می‌شوم نه مهران؛ موسیقی درست است که عشقِ مشترک است، اما در نهایت کارِ ماست و بخشی از ایگوی ماست، اما ایگوی ما آدمها از آنچه که واقعاً هستیم جداست. من اشتباه می‌کردم که خودم را با موسیقی‌دان بودن تعریف می‌کردم؛ موسیقی‌دان بودن فقط نمودی است از چیزِ بزرگتری که در درونِ من جریان دارد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اواسط پاییز

پاییزِ امسال تا اینجایش برای من فصل تاریکی بوده و اوقات بسیار سختی گذرانده‌ام؛ بخشی از قضیه شاید به افسردگی فصلی یا چیزی شبیه آن مربوط شود که من سر در نمی‌آورم؛ بخشِ دیگرش به نوشتنِ اثری برای ویولن و ارکستر مربوط می‌شود که پیشنهاد امیر بود (راست یا دروغ، گفت من با ارکسترهای تهران ارتباط دارم و راحت کار را می‌رسانم به اجرا). در واقع امیر وسوسه‌ام کرد؛ پیش از نوشتنِ این کار، مشغول نوشتنِ چیز دیگری برای دو خواننده (سُپرانو و متزو سُپرانو)+ پیانو بودم که خیلی سخت پیش می‌رفت و فشارِ ذهنی‌اش زیاد بود. تصورِ عمومی بر این است که نوشتن یک اثر ارکسترال باید سخت‌تر باشد، اما کاملاً بر عکس است؛ کارِ ویولن و ارکسترم خیلی روان و سریع پیش رفت و امشب تمام شد؛ یعنی مجموعاً یک ماه و نیم از من وقت گرفت؛ و باور دارم که این اثر یکی از بهترین آثاری است که تا امروز نوشته‌ام. 

در همین پاییزی که گذشت، باز هم از لحاظ کاری دستاوردهای خوبی داشتم، اولین رسیتالِ تک‌نفره‌ام را گذاشتم (کاری ندارم که جمعیت خیلی کمی آمدند، چون سالن بیرون شهر بود و اصلاً درست اطلاع‌رسانی نشده‌بود)، و یک ساعت تمام روی صحنه بودم، و از همان یک شب مبلغِ خوبی به جیب زدم. دو سه تا پروژه‌ی آهنگسازی سفارشی انجام دادم و از یکی‌شان ده تومان به جیب زدم، چند تای دیگر هم در راه‌اند و به نظر می‌رسد از نظرِ پولی شرایط خوبی پیش رو باشد. 

کتابِ شونبرگ که ترجمه کردم منتظر مجوز است و اگر سنگ از آسمان نیافتد باید تا آخر پاییز چاپ شده‌باشد. هفته‌ی بعد هم که تهران اجرا دارم. وقت‌های هنرجو دیدنم هم که خدا را شکر پُر شده. 

با همه‌ی اینها که گفتم، احوالِ درونی‌ام این یکی دو ماه تاریک است؛ و شبهای بسیاری تا صبح بیخوابی کشیده‌ام. شبهای بیخوابی خودِ جهنم است و امیدوارم هیچکس در این دنیا دچارش نشود. بخشی از این آشفتگی درونی مربوط به مشغولیتِ کار آهنگسازی بود که وقتی درگیرش می‌شوم از زیستِ طبیعی و بایسته‌ی خودم جدا می‌افتم. در این یک ماهی که کار ویولن و ارکستر را می‌نوشتم، تقریباً حوصله‌ی هیچ کار دیگری را نداشتم و تمامِ امورات مربوط به شستن، پختن، خریدن، پوشیدن و غیره ذلک را به زور انجام می‌دادم. به هر حال، خوشبختانه آهنگسازی، فعلاً تمام شده؛ و از فردا سعی می‌کنم خودم را بیشتر به عالم محسوسات برگردانم؛ هفته‌ی بعد هم که سفر است و اجرا؛ احتمالاً از آن راه هم با ماشین خودم بزنیم شمال و چند روزی ذهنم را آزاد کنم. حس می‌کنم به صورت همه‌جانبه‌ای به یک نوسازی درونی احتیاج دارم؛ که دنیا را دوباره با شوق ببینم و نه با عینک تاریک. دنیا که همان دنیاست که همیشه بود، فقط عینکِ من فعلاً تاریک شده؛ و البته در این تاریکی پناه گرفته‌ام؛ چون دوست ندارم به روشنایی‌ای برگردم که مبتنی بر دروغ باشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

گفتن و سکوت

داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این همه در وبلاگم می‌نویسم؛ اصلاً اینقدر حرف زدن طبیعی است؟ بعد دیدم که بله، طبیعی است، چون من دارم با خودم حرف می‌زنم؛ و این گفتن‌ها برایم خود شنیدن است؛ خود می‌گویم و به خود گوش می‌دهم و در خود می‌بالم و پراکنده می‌شوم، من از آن دورانی که بخواهم چیزی بگویم گذشته‌ام، چرا که دیگر وجودِ من خود، گفتن است، چه در سخن باشم، چه نباشم. و دیگر مرزِ چندانی هم میانِ سخن و سکوت نیست. جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، با این همه سر و صدا، باز هم مشمول قاعده‌ی سکوتی عظیم است. کافی است از این سیاره‌ی سبز کمی دور شویم، در اتمسفر اطراف زمین شناور باشیم، یا مثلاً ساعاتی را زیرِ آب اقیانوس‌ها سپری کنیم تا بفهمیم که کلِ جهان در چه سکوتِ سردی معلق است و سر و صداهای ما انسانها چقدر در برابر این سکوتِ بی‌نهایت ناچیز است.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من در اتاق کارم از تعدادی پرتره نگهداری می‌کنم، تصویر افرادی که دوستشان دارم، زیرا خدا را اگرچه نادیدنی است، در چهره‌ی این افراد دیده‌ام. روی دیوارِ روبرویم (بالاتر از مانیتوری که الان به آن خیره شده‌ام) تصویری از بتهوون است. بتهوون همیشه برای من غول و دست‌نیافتنی بوده، نمادِ مبارزه با رنج، نمادِ انسانیت، نمادِ بودن و شدن. من نمی‌توانم ادعا کنم که موسیقی بتهوون را می‌فهمم، چون موسیقیِ بتهوون راحت‌الهضم نیست و صرفِ این که حتی تو یک موزیسینِ تحصیل‌کرده باشی به این معنی نیست که بتهوون را فهمیده‌ای. اما در لحظاتی از زندگی‌ام، جرقه‌هایی از آتشِ بزرگ موسیقی او را لمس کرده‌ام و قلبم را تکان داده‌است. در نوجوانی‌ام، یکی از اولین مواجهاتم با موسیقی کلاسیک، موومان اول سمفونی 5 بتهوون بود (بعد از چهار فصل ویوالدی)؛ و در همان سن، موومان اول سونات مهتاب را می‌نواختم (نتش را خودم از اینترنت پیدا کرده‌بودم، معلم پیانوی آن زمان من حتی این قطعه را نشنیده بود)؛ بعدها هم آثار دیگری از بتهوون را اجرا کردم، مثلاً با دوستم احسان سونات ویولن شماره‌ی 5 (بهار) را می‌نواختیم و خودم هم سونات پیانوی شماره‌ی 1 را کامل اجرا کردم، سونات 6 را هم که بعدها پیش استادم خانم ا. اجرا کردم. هیچ کدام از این اجراها در حدِ حرفه‌ای نبود، من یک آهنگساز بودم که صرفاً برای شناختِ رپرتوار پیانو می‌نواخت، اما باعث شد کمی به قلبِ دنیای بتهوون راه پیدا کنم. 

به هر حال در وصفِ بتهوون بیش از این چیزی نمی‌توانم بنویسم چون از درکِ خودم هم خارج است، اما همیشه تاثیر عمیقش را بر من و زیستِ من داشته‌است. 

آن سوترِ اتاق، در دیوارِ مجاور، در فرورفتگی کمدِ دیواری پرتره‌ی باخ هست؛ دیگر موسیقی‌دانی که زمانِ زیادی را در مواجهه با آثارِ او گذرانده‌ام؛ حتی بیشتر از بتهوون. از پرلود و فوگ‌های کتاب 1 چندین مورد را نواخته‌ام؛ بقیه را هم حداقل در حد دشیفر داشته‌ام، همیشه. به لحاظ شنیدن هم که باخ همیشه یکی از اولویت‌های شنیداری‌ام بوده، به شاگردانم هم که می‌خواهم هارمونی درس بدهم همیشه کُرال‌های باخ را می‌دهم که هر هفته دشیفر کنند، این یک ضرورت است. بدونِ شناخت باخ موزیسین شدن امکان‌ناپذیر است. 

اما روی دیوارِ پشت سرم، بالای پیانو پرتره‌ی دبوسی را نصب کرده‌ام، آهنگساز فرانسوی ابتدای قرن بیستم، آغازگرِ موسیقی مدرن. شاید حضورِ دبوسی در کنار باخ و بتهوون خیلی نامتناسب به نظر برسد، شاید یکی پیدا شود که بگوید «در فاصله‌ی باخ و بتهوون تا دبوسی خیلی آهنگسازان بزرگ دیگر بودند که می‌توانستند روی دیوار اتاقت جا بگیرند، شوپن، مالر، برامس، چایکوفسکی...». اما واقعیت این است که علاقه‌ی من به دبوسی بیشتر یک موضوع شخصی است. من دبوسی را دوست دارم چون خودم یک دبوسیِ درون دارم، دبوسی را دوست دارم چون امپرسیونیسم را دوست دارم. استادم مهران روحانی هم عاشق دبوسی بود و پرتره‌‍‌ی بزرگ دبوسی را در اتاق کارش نصب کرده‌بود. امروز اگر یک نفر موسیقیِ خود من را بشنود (مخصوصاً آثار پیانویی) شاید بیش از همه سبکِ آهنگسازانی مثل دبوسی و راول برایش تداعی شود. 

دقیقاً به دلیل همین گرایش امپرسیونیستی، روی دیوار روبرویم (بغل دست بتهوون)، تصویری از «گل آفتابگردان» ون‌گوک را هم نصب کرده‌ام. ون‌گوک خودش در اتاقم حضور ندارد، اما نقاشی‌اش هست، که نماینده‌ی حضورِ خودش است. حضورِ سیال و گرم و بی‌مرز. 

اما، فرورفتگیِ آینه و کمد دیوار سمت چپم، همانجا که گفتم تصویرِ باخ بود، دو پرتره‌ی دیگر در دو سمت باخ هستند. دو نفر که خیلی دوستشان دارم، دو آهنگسازِ ایرانی که شخصاً با آنها مواجهه داشتم، یکی استادم مهران روحانی، که زیستِ هنری من را دگرگون کرد و موسیقی و زندگی را به من آموخت؛ دیگری، استادِ فقید دیگرم احمد پژمان که البته در حد دو سه جلسه افتخار شاگردی‌اش را داشتم؛ اما از خودش و آثارش بسیار آموختم و قویاً معتقدم مهمترین آهنگساز تاریخ این مملکت بود. 

در کنار تمامِ این تصاویر، تصاویری که عاشقانه دوست دارم، تصاویرِ متعددِ خدا، یک تصویر دیگر هم هست، تصویرِ داستایوسکی، نویسنده‌ای که روزگاری با ولع تمام آثارش را مطالعه می‌کردم. از داستایوسکی دو تا پرتره دارم که در دو طبقه‌ی کمدم گذاشته‌ام. آنچه که از داستایوسکی آموختم - در کنار اندیشمندان و نویسندگان دیگری چون نیچه و نیکوس کازانتزاکیس- آنقدر عظیم بود که اینجا به بیان نمی‌آید. 

حالا که فکر می‌کنم افراد دیگری هم بودند که پرتره‌شان می‌توانست در اتاقم جای بگیرد، مثلاً اگر از مولوی یا فردوسی تصویری موجود بود قطعاً دوست داشتم که هر روز آن عکس را ببینم؛ اما فکر می‌کنم که شعرا و نویسندگان کلاسیک، مثل مولوی و فردوسی و هومر و دانته، مخصوصاً نباید مشمول قاعده‌ی عکس گرفتن شوند، چون آنها شخص نیستند، آنها مثل روح بی‌شکل و فراتر از شکل هستند و به همین دلیل در کلیتِ فرهنگِ ما و بودنِ روزمره‌ی ما حل شده‌اند. ما مثلاً راجع به سعدی فکر نمی‌کنیم، ما سعدی را هستیم، سعدی را زندگی می‌کنیم، با زبان سعدی حرف می‌زنیم، سعدی نیازی به شناخته شدن ندارد چون شناختِ ما خودش شکلِ سعدی را به خود گرفته‌است.  

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 

گاه گویی

خورشید از زمینِ خُشک

چنان می‌روید

که آب از چشمه وُ

سنگ از شوره‌زار.

چنین است روییدن.

2

در ابتدای راه نشسته‌ام

و به انتها می‌نگرم

ابتدا در تاریکی است

انتها در تاریکی

و نخِ باریکی از نور

در میان.

3

ای خلیجِ کوچکِ فارس

آیا تو نیز، در من چنان می‌نگری  

که من در تو:  

بزرگ، تنها و رنجور.

 

4

رنج‌‌های ما

قلب‌های ماست

و قلب‌های ما

رنج‌های ما را

می‌رویاند؛

مثلِ گُل آفتابگردان

در مزرعه‌ی گِل‌آلود

زیرِ نورِ روز.

 

5

تمامیت را

در ناتمامی جُستن

و هر روز

اندیشه‌ی فردا کردن

و دیوارها را

در محیط حل کردن

و از آبِ دریا نوشیدن و

هرگز سیراب نشدن

تا ناتمامی

تا تمامیتِ ناتمام.

 

6

امروز

خیابان‌های شیراز

نامِ دیگری داشتند؛

زیرا من در آنها قدم گذاشتم

زیرا من آنها را دیدم

زیرا که من آنها را بودم.

 

7

پیرمردِ آبمیوه‌فروش

با دستگاهِ کوچکِ آبمیوه‌گیری‌اش

با میوه‌های تازه‌اش و پیراهنِ مندرس‌اش

با پیراهنِ سفیدِ کهنه‌اش و کاشی‌های سفید مغازه‌اش

که یادگارِ بیمارستان بود.

پیرمردِ آبمیوه‌فروش،

خیره در خیابان، خیره در ماشین‌ها

خیره در هرآنچه می‌گذشت.

8

خدایا

مرا به مقامِ خیرگی برسان

تا از دیدن رهایی یابم.  

9

کلماتِ من

پراکنده‌اند؛

زیرا که من

پراکنده زیسته‌ام

و آوازهایم را

بر سنگ‌های پراکنده خوانده‌ام

و در شهرهای پراکنده

کوچ کرده‌ام

و زنانی را که پراکنده بوده‌اند

دوست داشته‌ام

و روزی پراکنده خواهم مُرد

در جایی

که هرگز، کَس آنجا را

نخواهد شناخت.

 

 

 

 

 

 

10

ای سنگهای روحانی

ای عقیق‌های فروافتاده از مریخ

ای درخت‌های یخ زده

و ای پاییزِ غمناکِ خیابان‌های شیراز؛

اینک تمامِ شما را به خویش فرا می‌خوانم

ای تمامِ غم‌های زندگی‌ام

و ای بخشودگی‌های ناتمام.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

موراکامی را شروع کردم: «از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم». فعلاً چند صفحه‌ای را خوانده‌ام. بد نیست، جالب است، اما تمایلم به داستان کوتاه‌های چخوف که آن طرفِ میز گذاشته‌ام بیشتر است. چیزی که در موراکامی (و خیلی شُعرا و نویسنده‌های جدیدتر) دلم را می‌زند این است که همه‌اش از خودشان می‌نویسند. هنرمندهای مُدرن خیلی شخصی هستند و خیلی هم به این شخصی بودن افتخار می‌کنند و می‌بالند. اما مثلاً فردوسی را که می‌خوانی دغدغه‌اش خودش نیست؛ در کل شاهنامه مجموعاً موارد خیلی کمی است که فردوسی راجع به خودش گفته (مثلاً اولِ داستان بیژن و منیژه یا آخر کتاب، یا در مقدمه‌ی کتاب). البته که نویسنده‌ی کلاسیک هم از خودش می‌گوید، او هم شخصی است، اما خودش را از خلالِ جهان می‌بیند، و نه جهان را از خلالِ خودش؛ یک دنیا فاصله است بینِ این دو جور زیستن. من طرزِ فکری را دوست دارم که در آن جهان، بر من ارجحیت داشته باشد و از بیرون به درون برسم و اصلاً مرزی بین بیرون و درون نباشد. 

در ادبیاتِ کلاسیک (چه فارسی و چه غیرفارسی) این بی‌مرزی و گستردگی وجود دارد. در ادبیات فارسی، شعرِ سبکِ [اصطلاحاً] خراسانی، یعنی اشعار رودکی، فرخی، فردوسی و ... برون‌گرایانه‌تر است و به گمان من اصیل‌تر؛ چون این شُعرا خودشان را آنقدر مهم نمی‌پندارند که حرفی از درون‌شان بزنند؛ و بنابراین پیوند ارگانیکی با طبیعت دارند. مثلاً به ابیات آغازین این قصیده‌ی فرخی توجه کنید: 

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبّذا باد شمال و خرّما بوی بهار

 

شاعر، عاشقانه و خالصانه وصفِ طبیعت را می‌گوید و از بیرون ایده‌ای را سوار بر طبیعت نمی‌کند. شعر فارسی از سنایی به بعد مجموعاً درون‌گرایانه می‌شود، که البته عظمتِ خودش را دارد. در میانِ شعرای این دوره، به نظر من سعدی از بقیه برون‌گراتر و زمینی‌تر است، اما سخنِ زمینیِ سعدی هم از نوع اخلاقی-عرفانی است و به گمان من ته مزه‌ای تلخ و آزاردهنده دارد؛ و فرسنگ‌ها فاصله دارد با مواجهه‌ی پدیدارشناسانه و بی‌قضاوتی که فرخی و منوچهری با جهان داشتند. 

  

  • س.ن