سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

در ژرفای وجود یک آدم مذهبی، همواره نوعی روان‌رنجوریِ برخاسته از خودشیفتگی پیدا می‌شود. خودشیفتگیِ مذهبی‌ها بسیار پیچیده‌تر از خودشیفتگی افراد غیرمذهبی است، آنها فکر می‌کنند آنقدر مهم‌اند که خدا اعمال و رفتارشان را می‌بیند و مستقیماً ناظر بر آنهاست؛ و حتی فراتر از این، از خدا پاداش و جزا دریافت می‌کنند. فرد مذهبی همواره به نیابت از خدا خودش را مجازات می‌کند، تا از طریق این مجازات خودشیفتگی‌اش را اقناع کند. فردِ خودمجازات‌گر، طبیعتاً میل دارد که کُل جامعه را هم مجازات کند، یا از طریق قانون یا ابزارهای فراقانونی. این نظامِ پیچیده‌ی پاداش و جزا در جوامع غربی جای خودش را به قانون داده، تا دیگر کسی حق نداشته‌باشد به جای خدا عمل کند. اما در ممالک شرقی - به خصوص مملکت خودمان- از آنجا که بارِ تحقیرِ تاریخی سنگینی روی شانه‌هایمان هست، به همان نسبت بیماریِ خودشیفتگی نیز در اعماق روان‌مان سنگینی می‌کند، و به همین دلیل به مجازات خودمان و دیگران ادامه می‌دهیم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

به ما آموخته بودند که طبیعت بُرهان وجود خداست، که خدا طبیعت را ساخته. از همان زمان ما را از دیدنِ طبیعت محروم کردند، چون هر گاه که به کوه‌ها و درختها نگاه می‌کردیم، دنبالِ خدایی نادیدنی می‌گشتیم که مثلِ شعبده‌بازی پشتِ همه‌ی این چیزها قایم شده. ما دیگر معنایی برای خود طبیعت قائل نبودیم؛ ذهنِ ما معناگرا شده‌بود؛ ذهنِ استدلالی و بزرگسال که در همه چیز دنبال غایت می‌گردد، درست مثل ذهن ارسطو که می‌گوید همه چیز «علت غایی» دارد. 

حالا دقیقاً می‌فهمم که چرا از ادبیات و سینمای معناگرا (مثل آثار تارکوفسکی) خوشم نمی‌آید، چون اساس معناگرایی بر «نماد دانستن» چیزها استوار است، تارکوفسکی مثلاً دوربینش را نیم ساعت روی یک منظره نگه می‌دارد که منِ مخاطب با دیدن آن منظره به یاد چیز دیگری بیافتم، من از این نوع انتزاعیت خوشم نمی‌آید. هنرمند باید بیش از همه‌ی آدمها مادی باشد، مادی ببیند و با چیزها همانطور که هستند برخورد کند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

زن‌ستیزی نمودی از مردانگی ضعیف است؛ در مردانی که از ناحیه‌ی مادر آسیب دیده‌اند و نتیجتاً در رابطه با زنانی که بعداً ظاهر می‌شوند مدام ناکامی را تجربه می‌کنند. در واقع، مردانی که زن‌ستیزاند همان مردانی‌اند که بیش از همه «زنانه»اند، چون بیش از مردانِ دیگر خشم و حسادت را تجربه می‌کنند. 

زن‌ستیزی نمودهای دیگری هم دارد؛ مثلِ اخلاق‌ستیزی، راست‌گرایی افراطی و کینه‌ی عمیق نسبت به مدرنیسم. تمامِ این نحله‌های فکری، به شکل ناخودآگاه در خودشان خشم نسبت به جنسِ زن را حمل می‌کنند. به همین دلیل، فیلسوفی مثل نیچه، که همه جا از فضائلِ مردانه داد سخن می‌دهد؛ و بیش از هر فیلسوفی زبانِ خشن و غضب‌آلود دارد، به نظر من زن‌ترین فیلسوفِ تاریخ است. نیچه از جانب مادرش آسیب دیده بود و بعداً هم در رابطه با لو سالومه به طرز عمیق و وحشتناکی به فاک رفت. خواهرش الیزابت هم همان رابطه‌ی کنترل‌گرانه‌ را نسبت به نیچه داشت و بعداً هم از نوشته‌های نیچه به سودِ ایدئولوژی فاشیسم خودش سواستفاده کرد. نیچه از همه جهت از جانبِ زنان خراب شده‌بود و بخش عظیمی از نوشته‌های نیچه تلاش برای ترمیم این خرابی‌ها از طریقِ ایجاد یک دستگاه فکری است که در خودش «ابرمرد» را پرورش دهد و بازگشتِ جاویدان داشته‌باشد؛ فقط فیلسوفی می‌تواند تا این حد اگزیستانسیالیست باشد و به معناسازی فکر کند که در زندگی عمیقاً زخمی شده‌باشد. وگرنه، من فکر می‌کنم آدمِ سالم به معناسازی نیازی ندارد؛ چون در یک ارتباط بی‌واسطه با زندگی، معنا خود به خود فراهم می‌شود. مشکلِ اگزیستانسیالیست‌ها به نظر من این بود که می‌خواستند معنا را به شکلی انتزاعی و از بیرون سوارِ زندگی کنند. در حالی که این همه معناگرایی به نظرم خودش یکجور توهم را در ذهنِ آدمها فراهم می‌آورد: توهمِ مهم بودن؛ یا لااقل تلاش برای مهم بودن.

انسان نیاز دارد بفهمد که مهم نیست؛ و نیازی هم نیست که مهم باشد؛ که اهمیتِ او فقط در بطنِ خود زندگی معنا می‌شود و در ارتباط با سایر موجودات.      

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

همیشه تصویرِ نیمه‌کاره‌ای از وصال در درونِ ماست. وصال با معشوقِ ازلی و ابدی. بعد ما این تصویر را به زنان و مردانی که سر راهمان قرار می‌گیرند فرا می‌افکنیم، بعد عاشق می‌شویم و ناکام می‌مانیم. اما پیش از رد شدن از سوی معشوق، ناکامی در درونِ ما بوده؛ معشوق فقط آنچه را که در خودِ تو بوده، به تو بازنمایانده. همیشه چیزی ناتمام هست. به قول سهراب «همیشه فاصله‌ای هست، و عشق صدای فاصله‌هاست». کار ما در زندگی این است که این فاصله‌ها را پُر کنیم، اما نه از بیرون؛ از درون. ما باید فاصله‌ها را به نحو پیشینی پُر کنیم. یعنی وقتی معشوق نیست، خیال کنیم که معشوق حاضر است و با قوای خیال، وصال را از درون عملی کنیم. این مسیری است که هیچوقت تمام نمی‌شود، همیشه هست، اما در طریقِ آن هم دم کامل‌تر می‌شویم. مسیرِ تکامل، یعنی به تدریج از «عاشق بودن» بیرون بیایی و به «معشوق بودن» برسی. معشوق خودت شوی؛ تا آن زخمِ دیرینه و عمیق درمان شود. هر وقت که در وضعیت عاشق بودنی دنیا تیره و تار است؛ وقتی معشوق می‌شوی دنیا به تو لبخند می‌زند؛ چون عاشق و معشوق را در درونِ خودت داری. من رنج خودم را می‌شناسم، رنجِ من از جنس من است و سی و دو سال با آن زندگی کرده‌ام و به آن شکل داده‌ام؛ فهمیده‌ام که چه جور باید با آن مدارا کنم؛ وقتی رنجِ خودم را می‌بینم و می‌پذیرم، وقتی خالی را می‌پذیرم دیگر خالی نیستم، از عاشق بودن در می‌آیم و به معشوقی می‌رسم. کلید این تحول، فقط در مشاهده‌گری است، ما به این دنیا آمده‌ایم که مشاهده کنیم، که ببینیم و هر چه در مسیرِ مشاهده پیشتر می‌رویم خود به خود کاملتر می‌شویم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد (هدایت). 

در این که همه‌ی آدمها زخمی‌اند هیچ شکی ندارم، اما در این که همه‌ به یک اندازه این زخمها را احساس می‌کنند چرا. هر چه هست، من به اقتضای نوع زیست، تربیت، ژنتیک و هزاران فاکتور دیگر که دستِ خودم نبود، از اوانِ کودکی با این زخمها روبرو شدم؛ مهم‌ترینشان ترس از مرگ بود. مواجهه با این موضوع که «بله، من هم می‌میرم» آنقدر سخت بود که در سنِ پنج-شش سالگی مدتها ذهنم را مشغول کرده‌بود. این دروغ است که می‌گویند بچه‌ها هیچی از مسائلِ تاریک نمی‌فهمند؛ بچه‌ها خیلی خوب و حتی خیلی بهتر از بزرگترها این چیزها را می‌فهمند. 

بعدها، با نزدیک شدنم به بزرگسالی ناخودآگاه سعی می‌کردم این ترس از مرگ را یک جوری جبران کنم، با ساختن معنا برای زندگی‌ام؛ شاید برای همین بود که تصمیم گرفتم هنرمند بشوم، چون فکر می‌کردم اینجوری بالاخره «یک کاری در زندگی‌ام کرده‌ام»؛ البته مکانیسم طبیعی‌ترش این است که آدمها بچه می‌سازند، اما من موسیقی ساختن را انتخاب کردم؛ و البته خوب واقفم که نه ساختن بچه و نه ساختن اثر هنری جوابی به ترس از مرگ نیست، چون بالاخره می‌میریم و آن روز که من نباشم، به تخمم که اثر هنری‌ام باشد یا نباشد. 

به هر حال، در مورد مرگ، هنوز هم به جواب قطعی نرسیده‌ام؛ اما می‌توانم بگویم که بیش از هر کسی که می‌شناسم، تا امروز با ترسم روبرو شده‌ام؛ هر بار که در زندگی‌ام به دوراهی برخورده‌ام، هر بار که انتخابهای سخت داشته‌ام، هر بار که خواسته‌ام از رابطه‌ای بیرون بیایم ترسِ مرگ بالا آمده، و من با گرفتنِ «تصمیم سخت»، با رهایی از آنچه می‌خواسته اسیرم کند، مرگ در لحظه را انتخاب کرده‌ام، تا دیگر از مرگ نترسم. به نظرم آدمهایی که مرگ در لحظه را انتخاب نمی‌کنند، دچار مرگِ تدریجی می‌شوند، تا جایی که بعضی وقتها مثلِ هدایت کارشان به خودکشی می‌انجامد. یعنی بار زندگی را تاب نمی‌آورند. 

در مورد این که بعد از مرگ چه می‌شود، نظرِ قطعی ندارم، چون هیچکس تا الان از آن طرفِ دیوار برنگشته که بگوید چه خبر است، اما یک چیزی هست: هر بار که من به تعلقاتم مرده‌ام، هر بار که رابطه‌ی خرابی را رها کرده‌ام، هر بار که از زندگی حقیرانه‌ام دست کشیده‌ام، زندگیِ جدیدی به من اعطا شده. حالا چرا مرگِ فیزیکی هم همین نباشد؟ 

یادم افتاد به یک بیت مولوی که بحث را ببندم: 

کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست؟ 

چرا به دانه‌ی انسانت این گمان باشد؟ 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

باگِ دکارت

«من فکر می‌کنم پس من هستم» در خودش تفکر خطی دارد؛ بنابراین دارد اندیشه‌ی انسان را از بودن‌اش جدا می‌کند، چون بین اندیشه‌ی انسان و بودنِ او رابطه‌ی علّی بر قرار می‌کند؛ حال آن که بودنِ انسان، همانا اندیشه یا آگاهی اوست. «آگاهیِ من» چیزی نیست که متعلق به من باشد، بلکه من خودِ آگاهی هستم.

ما عادت داریم طرز کار ذهنمان را با قوانین طبیعت یکی بدانیم، مثلاً چون ذهن ما روابط را به صورت خطی و علی-معلولی درک می‌کند فکر می‌کنیم طبیعت هم همین است. چون ذهنِ ما مسائل را به صورت زمان‌مند می‌فهمد فکر می‌کنیم طبیعت زمان دارد. در واقع ما به مشکلِ «خود کُل‌پنداری» دچاریم، جزء را با کل اشتباه می‌گیریم و دائم در حال تخلیط این دو هستیم. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

این روزها مخصوصاً توی اینستاگرام که میرم متوجه یه چیز جالب می‌شم: همه میخوان یه جوری القا کنن که حالشون خوبه و هیچ مشکلی ندارن و تمام قد در حال پیشرفتن، حالا یا پیشرفت کاری یا پولی یا احساسی، یا هر چیزی. اما واقعیت اینه که هیشکی حالش خوب نیست؛ هیچ انسانی حالش خوب نیست، انسان ذاتاً حالش خوب نیست، انسان ذاتاً تنها و بیچاره‌ست. تمامِ این موفقیت‌های شغلی و مالی و هر چیزی که دلالت بر حال خوب داره، یه جور مکانیسم دفاعیه، چون به ما اینجور یاد داده شده (مخصوصاً توسط علم روانشناسی) که حال بد یه باگه، که وقتی حالت بده یعنی تو مقصری، به ما یاد داده شده که از حالِ بد خجالت بکشیم و احساس شرم کنیم و پنهانش کنیم، برای همین سعی می‌کنیم توی برخوردهامون با همدیگه، هر جوریه اون زخم عمیق رو پنهانش کنیم، نذاریم بقیه بفهمن که ما هم زخمی هستیم. به نظر من فقط یکجور حالِ خوب وجود داره؛ اون هم پذیرفتن اینه که حالت بده. وقتی میپذیری که حالت بده و بابتش گریه می‌کنی حالت خوب میشه. اون لحظه ایگوت رو رها میکنی، تسلیم می‌شی و میپذیری که تو در جهان هستی هیچ کاره‌ای و هیچ تقصیری نداشتی بابت این همه بلا و بیچارگی که سرت اومده. اونوقت دوباره کودک میشی. برای همین انجیل میگه: «به ملکوت آسمانها راه نیابید مگر آن که کودک شوید». 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سرما خوردم. سرماخوردگی حال خوبی نیست، ولی دوستش دارم. بچه که بودم همیشه مامان بود که رسیدگی کند، فرمول خاص خودش را هم داشت، زیرِ آبگرم آبلیمو و شیر داغ و لیموشیرین و انواع و اقسام مایعات و هفت هشت تا قرصِ سنگین خفه‌ام می‌کرد، طوری که سرماخوردگی بیچاره به دو روز نمی‌رسید. این اولین باری است که کاملاً تنها هستم و مریض شده‌ام، و اینجور دارم از خودم مراقبت می‌کنم. صبح رفتم دانشگاه و سه ساعت درس دادم. به سختی. ساعت 2 باید می‌رفتم ورزش، تا یک و نیم هم برنامه‌ام این بود که بروم، بعد دیدم اصلاً نا ندارم، افتادم. برای خودم شلغم آب‌پز کردم؛ تا الان سه لیوان آبگرم آبلیمو خورده‌ام و برنامه‌ام برای ادامه‌ی روز هم این است که بگیرم بخوابم. وقتی فشار مریضی زیاد می‌شود خوبی‌اش این است که بقیه‌‌ی فشارهای زندگی به حاشیه می‌روند و تو راحت می‌توانی شل کنی. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روز عجیب

امروز روز خیلی عجیبی بود؛ شاید یکی از عجیب‌ترین روزهای زندگی‌ام. رفتم کامفیروز که ماشینم را - که چند روز است خراب شده و بیست و پنج، شش میلیون روی دوستم خرج گذاشت- از تعمیرگاه بگیرم؛ کله‌ام ...ی بود. هم این که دیشب با دوست دخترِ دو-سه هفته‌ی اخیرم بحث کردم و کشیدم زیر رابطه، هم این که خوب نخوابیدم و به طور خودکار پنجِ صبح بیدار شدم، هم خرج ماشین افتاده‌بود روی دستم، هم هزاران فکر و عقده و ترومای دیگر که جای گفتنشان نیست. با این احوالات رسیدم تعمیرگاه و ماشینم را گرفتم. تا این وقت ساعت حدود یازده و نیم شده بود. دو تا راه داشتم، یا این که بلافاصله برگردم شهر و بقیه‌‌ی روزم را طبق برنامه زندگی کنم (ساعت دو باشگاه، ساعت 6 هنرجو)؛ یا این که سرِ خر را کج کنم به سمتِ طبیعت. به خودم گفتم احمق، تو که تا کامفیروز دو ساعت راه آمده‌ای، بهشتِ گمشده همینجاست، برو ببین چی منتظرت هست. جاده‌ خاکی را گرفتم و یک کمی راندم جلو؛ رسیدم به یک جایی که وای، نگو و نپرس، پُل بود، رودخانه از زیرش رد می‌شد، دار و درخت بود، باد می‌وزید. ماشین را یک گوشه‌ای پارک کردم، پیاده شدم، باد زد به صورتم، ..خلم دررفت، به خودم گفتم پسر اینجا کجاست، بی‌اختیار زدم زیر گریه. مثل بچه‌ها دویدم تا زیر پل؛ تک تکِ تصاویر و صداها حسِ نابِ بچگی را زمزمه می‌کرد؛ انگار برگشته‌ام به اصل خودم. بعد هی توی طبیعت رفتم جلو، جلو و جلوتر. چون وسط هفته هم هست هیچکس نبود. رفتم کفشم را درآوردم، پایم را گذاشتم توی آب یخ. نمی‌دانم چند دقیقه، چند ساعت. بعد کفشم را پوشیدم، عین کسی که قاره‌ی جدیدی را کشف کرده رفتم جلوتر، لای بوته‌ها، بالای دره، تازه آبِ یخ هم از بغل پایم رد می‌شد، از آن ارتفاع درخت‌ها را دیدم. گفتم خدایا مرا کجا آورده‌ای، من کجا و اینجا کجا. خلاصه، نیم ساعتی که گذشت، یک کمی نگران ماشین شدم، گفتم ای داد بیداد که  انسان همیشه یک تعلقی به این دنیای کوفتی دارد، کاش ماشین نبود که برای خودم تا شب همینجا می‌چریدم. برگشتم پایین، کنار پل. دوباره ماشین را برداشتم، راندم جلوتر. رسیدم یک جایی که چلوکبابی بود، پیاده شدم، برای خودم چلوجوجه سفارش دادم، نشستم، غرق حسِ خوب بودم، انگار تمام مشکلات زندگی‌ام حل شده، انگار ماشروم زده‌ام. بعدِ ناهار، چون این دفعه ماشین را جای امنی پارک کرده‌بودم، دیگر با خیال راحت مسیر کنار رودخانه را پی گرفتم، می‌دانستم تهش می‌خورد به آبشار. هیچ بشری نبود. گاهی با تخته‌سنگ‌هایی برمی‌خوردم که نمی‌دانستم چطور ازشان رد بشوم، گاهی ربع ساعت روی یک تخته‌سنگ می‌نشستم و به صدای آب گوش می‌کردم. تهِ مسیر رسیدم به آبشار. آنجا مردمان بیشتری بودند، سرم گیج رفت چون قهوه زده‌بودم؛ خسته‌بودم دیگر. صد تومان دادم به یک موتوری و برگشتم همانجا که ماشین را پارک کرده‌بودم. سوار شدم و زدم به جاده، به قصد برگشت به شهر. از درختها که دور می‌شدم، اوقاتم هی تلخ‌تر می‌شد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تسمه تایم

امروز یکی از موقعیت‌هایی که همه‌ی عمرم از آن می‌ترسیدم سرم آمد. کفِ جاده‌ی شیراز اصفهان ماشینم تسمه زد. آن هم در وضعی که نه کسی همراهم بود؛ نه گوشی موبایلم آنتن می‌داد که زنگ بزنم امداد خودرو. خدا می‌داند در آن نیم ساعت، یک ساعتی که طول کشید تا بالاخره یک آدم خوبی ترمز کند و به داد برسد، تا وقتی که سر و کله‌ی ماشین بوکسلی پیدا شد، تا آن لحظه‌ای که فهمیدم بیست تومان افتاده‌ام توی خرج چه به من گذشت. اما الان که دارم اینها را تایپ می‌کنم انگار همه‌اش یک خواب بوده. گور پدر بیست میلیون، گورِ پدرِ ماشین، من هنوز زنده‌ام و دارم تایپ می‌کنم.  

  • س.ن