سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بدتریپ

ورای تمامِ این مَن‌مَن کردن‌هایی که در نوشته‌هایم هست، که حتماً و لزوماً مکانیسم دفاعی هستند، من هم یک آدمِ عادی‌ام عینِ میلیاردها آدمِ عادی روی زمین؛ و به همان اندازه‌ی تمامِ میلیاردها آدمِ روی کره‌ی زمین بدبختم و رنج می‌برم؛ رنجِ دوری، رنجِ اضطراب، رنجِ جدایی. اینی که می‌نویسم عینِ عینِ واقعیت است و هیچ قلمی نمی‌تواند عمقِ عذابی را که می‌کشم توصیف کند؛ و با هیچ زبانی نمی‌‍‌توانم بگویم که چقدر بارِ این رنج برایم سنگین و ورای طاقتم است. 

بعضی روزها مثلِ امروز، که یکهو می‌کشم زیرِ تمام روتین‌هایم (از باشگاه و هنرجو و تمرین گرفته تا غیره و ذلک) و با خودم تنها می‌شوم، و ناخواسته در سکوت مراقبه می‌کنم، تمامِ این رنج‌ها (که زیرِ پوستِ یک ادم موفق پنهانشان کرده‌بودم) بالا می‌آیند، بعد تازه می‌فهمم که چرا کلِ یک هفته‌ی اخیر هر شب کابوس‌های عجیب و غریب می‌دیدم، تازه روحِ لُخت من کمی از خودش را نشان می‌دهد و متوجه می‌شوم که من آن چیزی که معمولاً فکر می‌کنم (و دوست دارم آدمها هم همان را ببینند) نیستم. هرچه این پوسته‌ی دفاعی را می‌شکافم بیشتر با همه چیز مواجه می‌شوم و زیستن در چنین ساعاتی بسیار ترسناک می‌شود، انگار دارم بوفِ کورِ صادق هدایت را زندگی می‌کنم. با این تفاوت که می‌دانم بالاخره این ساعات می‌گذرند و این حالی هم که دارم بخشی از یک فرایند است، پس نیازی نیست مثل هدایت خودکشی کنم، تنها راهی که دارم این است که جزئی از فرایند باشم تا بگذرد و دوباره بتوانم کمی نفس بکشم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

فرقِ کُنش و واکنش

کُنش از هیچ می‌آید. کُنش به طور طبیعی می‌آید. کُنش زور زدنی نیست. کُنش هست. مثل کاری که خدا می‌کند، چرا که بودنِ خُدا کُنش است. خدا از جهان جدا نیست، خُدا کُنش پیوسته است که می‌شود طبیعتِ همواره جاری. 

واکنش از عقل می‌آید. عقل همواره می‌گوید چیزی ناقص است. عقل احساس کمبود می‌آفریند. واکُنش، پاسخ به احساسِ کمبود است. واکنش همیشه فکر شده‌است، طبیعی نیست و نتیجه‌اش ریدمان همه چیز است. 

در زندگی‌ام دارم یاد می‌گیرم که کُنش‌گر باشم، نه واکنش‌گر. در شرایطی که در دوراهی قرار می‌گیرم، گاهی هیچ کاری نکردن و منتظر ماندن بهترین کُنش است، تا تصمیمِ خوب خودش در من اتفاق بیافتد. 

 

پی‌نوشت: روشنفکرانِ ایرانی همواره واکنش‌گر بوده‌اند؛ انقلاب 57 واکُنش بود به احساس کمبود جمعیِ یک ملت. همین ابراز نفرتِ من از روشنفکری و چپ و ایدئولوژی‌ هم واکنش‌ است. پس قول می‌دهم از این به بعد دیگر ابراز نفرت نکنم و چیزی در این باره ننویسم. تا واکنش‌گر نباشم. واکنش‌گری کمک به استبدادِ حاکم است؛ چون نیروی بن‌مایه‌اش همان نیروی استبداد است، فقط کلماتش فرق دارد. 

 

پ.ن ۲: در کشتن عمر بن عبدود، بین کنش و واکنش اولی را انتخاب کرد: 

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم

بنده‌ی حقم نه مامور تنم

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آفرینش

ساختِ موسیقی، حملِ آگاهی، و رساندنِ آگاهی از جایی به جایی دیگر است. آگاهی از آن من نیست. من فقط یک حامل‌ام، مثل نورون‌های عصبی که پیام‌ها را می‌رسانند. این دنیا پر از پیام‌های نامرئی است. بودنِ ما لحظه لحظه‌اش شکلی نامرئی دارد. موسیقی شکلِ نامرئیِ چیزها را مرئی می‌کند. هر بار که این پیام را از جایی به جایی می‌رسانم، از نو می‌میرم تا دوباره زنده شوم. برای همین زنانگی را در وجودم احساس می‌کنم. بدون این زنانگی نمی‌توانستم حامل پیام باشم. خیلی چیزها هست که نامرئی است و فقط با کالبدِ زنانه می‌توان آنها را احساس کرد. من با این زنِ درونم رابطه‌ای دوگانه دارم، هم به او عشق می‌ورزم و هم از او متنفرم. من با همه چیز - از جمله با خودم- رابطه‌ای دوگانه دارم؛ و تنها راه حل تمامِ این دوگانگی‌ها را در پذیرش محض می‌بینم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آرزوی رهایی

اگر نمی‌نوشتم دیوانه می‌شدم. این که سی و دو سال خودم را تحمل کرده‌ام بارِ زیادی بوده. من را از خودم بگیر. ولم کن. برای پنج دقیقه هم که شده ولم کن تا بمیرم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از نور، همواره مفرد یاد کرده‌ای. اما هیچوقت نگفته‌ای تاریکی؛ گفته‌ای تاریکی‌‍‌ها. نور الی‌الظلمات، ظلمات الی‌النور. نور یکی است و تاریکی متکثر. نور باید به تاریکی برود، تاریکی باید به نور برود. همه می‌چرخیم. همه می‌چرخیم تا بمیریم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تاریکی و نور

خداوندا برای آفرینش تاریکی از تو سپاسگزارم. هیچ چیزی به اندازه‌ی نور زیاد آدم را روانی و عصبی نمی‌کند. مخصوصاً در تابستانِ شیراز. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من به حقانیتِ خیر معتقدم و بخشِ بزرگی از زیست‌ام را به آن اختصاص داده‌ام، اما جای کوچکی هم برای شر باز کرده‌ام. جایی که از آن موسیقی می‌جوشد و دراگ می‌جوشد و دیوانگی و چیزهای غیرمنتظره می‌جوشد. اگر حاکمیت خیر صددرصد باشد استبدادی می‌شود. من استبداد را دوست ندارم حتی اگر از آنِ خدا باشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پروژه با امیر

امشب بعد از چندین ساعت شاگرد دیدن، امیر آمد اینجا. تمرین کردیم. اگر خودمان را با آمادگی کامل به اجرای آخر خرداد برسانیم عالی می‌شود. حجم کار برایم نسبت به مقدار زمانی که دارم سنگین است؛ مخصوصاً که این وسط باید شاگرد هم ببینم؛ اما خیلی خوشحالم؛ بعد از مدتها روی دورِ کار کردن افتاده‌ام؛ دارم موزیک می‌نویسم، می‌نویسیم، لحظه به لحظه، با تجربه‌ی متداوم، تجربه کردن و آزمون و خطا، این برایم خیلی باارزش است. امشب بعد از دو ساعت تمرین رفتیم بیرون شام خوردیم، کوبیده با جوجه. و در خیابان معدل و سایر خیابان‌های مرکز شهر قدم زدیم. قبلاً از امیر خوشم نمی‌آمد، الان کم کم دارم جنبه‌ی جالبش را می‌فهمم. قبلاً از خودم هم خوشم نمی‌امد. خوش نیامدن از دیگری شکلی از خوش نیامدن از خودمان است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نیایش شبانگاهی

خداوندا از شعفی سرشارم که سرچشمه‌اش زنده بودن است. این حال را اصلاً نمی‌توانم توصیف کنم. فقط می‌توانم بگویم که تک به تک لحظاتی که این روزها می‌گذرانم برایم ارزشمند و مهم است. تک به تک کارهایی که می‌کنم برایم مهم است، از صبحانه خوردن و راه رفتن و غذا خوردن بگیر تا امورات مربوط به موسیقی. من از این که زنده‌ام و آرامش دارم لذت می‌برم و دیگر هیچ چیز دیگری از تو نمی‌خواهم. هرچه بیش از این بخواهم توهم و زیاده‌خواهیِ من است. ای کاش عشق بزرگی که در دلم دارم را بتوانم به تمام عالم گسترش دهم و به تمامِ عالم عشق بورزم و قلبِ تک تکِ آدم‌های مغموم و بیچاره‌ی این شهر را روشن کنم. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

بلاگ نویسی

هشت سال است که این وبلاگ را دارم؛ اولش فقط برای شعر بود و بعدتر عادت کردم که هر چیزی به ذهنم می‌رسد را اینجا بنویسم. الان که مدتهاست اصلاً برایم مهم نیست نوشته‌هایم خوب باشند یا بد. این صفحه‌ی مجازی هیچ جنبه‌ی هنری و زیباشناختی ندارد، فقط منِ منِ من است. آنقدر با اینجا راحتم و برایم عزیز است که حد ندارد. قبل از این هم چند وبلاگ دیگر در بلاگفا و بقیه‌ی پلتفرم‌ها داشتم؛ از سیزده چهارده سالگی‌ام، یعنی آن وقتی که فیس‌بوک هم حتی نبود، من وبلاگ می‌نوشتم. الان دیگر کمتر وبلاگ به درد بخور می‌بینم، بیشتر دیده‌ام خانم جلسه‌ای‌ها و حزب‌اللهی‌ها و بیوه‌هایی که هنوز بیوه نشده‌اند از این پلتفرم استفاده می‌کنند؛ اما من به حضور و وجود همه احترام می‌گذارم، حتی آدم‌هایی که از ریخت و عقیده‌شان بیزارم. به همان اندازه، به نفرتِ خودم از این آدمها هم احترام می‌گذارم، یعنی به خودم زور نمی‌کنم که «نه، متنفر نباش»، متنفرم و از نفرت داشتنم هم لذت می‌برم. اگر نفرت از کُفر هم نبود خدا این همه پیغمبر نمی‌فرستاد که بزنند خواهر و مادر کُفار را یکی کنند. اگر نفرت از تاریکی نبود، این همه روشنفکر ظهور نمی‌کردند که بزنند خواهر و مادرِ ایرانیان را یکی کنند؛ اگر نفرت از مرگ نبود انسان برای زندگی نمی‌جنگید. 

برگردیم به اولِ موضوع. هشت سال است که اینجا می‌نویسم و خیلی به خودم افتخار می‌کنم که در این هشت سال این همه تغییر کرده‌ام؛ چرا که تغییر کار سختی است و برای تغییر هزینه‌ی سنگینی داده‌ام. بنابراین زندگیِ من برهوت نیست و دیگر حاضر نیستم هر خری را داخلش راه بدهم و آنچه را با زحمتِ زیاد ساخته‌ام پودر هوا کنم؛ مگر خری که خیلی خیلی عاشقش باشم؛ که اصولاً قائل به وجود چنین خری در دنیا نیستم. هیچکس به اندازه‌ی خودم شایسته‌ی عشق و معرفت نیست؛ بقیه از اول هم پوچ بودند، فقط این را در سی و دو سالگی دارم می‌فهمم. 

  • س.ن