سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

امروز بعد از باشگاه احسان را رساندم خانه‌شان در بولوار رحمت. برگشتنی به خودم گفتم ای داد، یک رانندگی طولانی تا خانه دارم، آن هم در این هوایی که به زحمت می‌شود نفس کشید. ضبط را روشن کردم و تصمیم گرفتم یک چیزی بگذارم که تحمل این همه ترافیک و آلودگی را ممکن کند. سمفونی یک مالر را پخش کردم، که موضوعش بر اساس گفته‌ی خود آهنگساز، فصل بهار است. یعنی همان فاصله‌ی چهارم اولش که بین سازهای بادی دست به دست می‌شود، تقلید صدای معروف کوکو است و در سراسر موومان اول هوای بهار را می‌توانی احساس کنی، از بس که شاد و روشن و شفاف است این موومان. حالا فکر کن من در یکی از تیره‌ترین و کثیف‌ترین روزهای پاییزی شیراز همچین چیزی توی ماشینم پخش کردم. خلاصه پلی را زدم و شروع به رانندگی کردم و همینطور که موسیقی پخش می‌شد من هم غرق در افکار خودم بودم؛ اما از جریان موسیقی هم غافل نمی‌شدم. این نوع گوش کردن، برای من بهترین نوع است؛ یعنی اینطوری بهتر از حالتی که یک جا بی‌حرکت و بیکار بنشینم موسیقی را می‌فهمم. گذشت و گذشت؛ راندم تا پارک قوری، ترافیک پشت چراغ خطرِ بعثت را طی کردم، انداختم توی بعثت، فلکه‌ی سنگی؛ به ترافیک پشت چراغ خطر خلدبرین که رسیدم، مالر به دولوپمان (بسط و گسترش) موومان اول رسیده‌بود. اینجا، همان جایی بود که یکهو تکانم داد. اما تکانش از جنس آن ضربه‌فنی‌هایی نبود که نقش زمین می‌شوی، از جنس نسیمی بود که آرام آرام از درون می‌آید و تو اصلاً نمی‌فهمی کی چشم‌انداز عوض شد و کی همه چیز تغییر کرد؛ اما یک سفر درونی را طی کرده‌ای؛ درست مثل تجربه‌ی همان چیزی که خودم می‌دانم. اینجا بود که تازه فهمیدم مالر لعنتی چکار کرده، فهمیدم که فرم برای او خیلی عمیق‌تر از آن است که سیرِ دراماتیک را به نحوِ بیرونی و لبه‌دار بخواهد نشان دهد، اصلاً عمیق‌تر از آن است که بخواهد چیزی را نشان دهد.

بعد این اتفاقی را که در سمفونی یک افتاد، ناخودآگاه بسط دادم به تغییرات بزرگ زندگی که چقدر بی‌صدا و آرام رخ می‌دهند. تو انتظار داشتی چیزی در زندگی‌ات عوض شود، به صورت انقلابی و طوفانی. اما وقتی که همان چیز عوض می‌شود، اصلاً نمی‌فهمی کی اتفاق افتاد. هرچه از این تجربه‌ی درونی بنویسم باز هم خود خودش نمی‌شود، چون به یک بخشی از روان من مربوط است که خیلی مربوط به خودم است. همینجا نوشتن را متوقف می‌کنم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

وقتی پدرانمان از گذشته‌ی خودشان حرف می‌زدند، اینطور احساس می‌شد که گویی گذشته‌ی آنها زمانی خیلی خیلی دور بوده؛ زمان تلویزیون‌های جعبه‌ای سیاه و سفید، زمان شاه مرحوم، زمانی که گوگوش و ویگن در کاباره‌های تهران می‌خواندند. واقعاً هم از آن زمان خیلی گذشته بود. 

اما الان، من با سی و دو سال سن وقتی از گذشته‌ی خودم حرف می‌زنم، منظورم زمان خیلی دوری نیست؛ ولی جزئیاتی که توصیف می‌کنم جوری است که انگار دارم خاطره‌ی چهل سال پیش را می‌گویم. مثلاً من زمانی را به یاد می‌آورم که کارت عابر بانک نداشتم و صبح دستی از خانه پنج‌هزار تومان پول برمی‌داشتم و همین مبلغ کفایت تمام روزم را می‌کرد و دست آخر هم با اتوبوس شهری (خط 155) برمی‌گشتم. من زمانی را به یاد می‌آورم که اینترنت کارتی بود و باید تلفن را از برق می‌کشیدیم و اینترنت بعد از کلی قژقژ و سر و صدا متصل می‌شد. من یادم هست که مادرم برای این که با برادرش که آمریکا بود حرف بزند باید کارت تلفن می‌خرید.

دیگر چی یادم هست؟ خیلی چیزها. کارتون فوتبالیست‌ها، زمستان‌های خیلی سرد تهران که برف تا زانو می‌آمد، مینی‌بوس‌هایی که در سطح شهر به عنوان وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی می‌چرخیدند (الان مدتهاست دیگر ندیده‌ام مینی‌بوس همچین کارکردی داشته‌باشد)، خیابان‌هایی که پر از پیکان و پژو 504 و بعضاً فولکس و ژیان بود. من حتی دورانی را یادم هست که پراید ماشین لاکچری محسوب می‌شد و دایی‌کریمم که خیلی پولدار بود پراید هاچبک داشت. نوشابه‌ی شیشه‌ای را یادم هست که پدرم از دکه می‌خرید و همانجا می‌خورد و شیشه‌ی خالی‌اش را برمی‌گرداند. حالا اینها که هیچی، اینها بیشترش مال بیست سال پیش یا عقب‌تر بود. من حتی خاطراتی از همین ده سال پیش دارم، یعنی زمانی که دانشجو بودم، که وقتی تعریفشان می‌کنم انگار یک پیرمرد نشسته دارد خاطرات جوانی‌اش را می‌گوید. 

مثلاً ابهتی که اساتید موسیقی داشتند، مخصوصاً آنهایی که درس‌خوانده‌ی خارج بودند قابل مقایسه با الان نبود. آن موقع وقتی می‌گفتیم فلان موزیسین «خارج رفته» است یعنی به دانشی دسترسی داشت که تو خوابش را هم نمی‌توانستی ببینی و فقط باید بود جلو آن آدم سر تعظیم خم کنی. 

الان تا دلت بخواهد آدم خارج رفته‌ی معمولی داریم و بچه‌های موسیقی هم که فرت و فرت اپلای می‌کنند و از ایران می‌روند و آنجا هم هیچ گهی نمی‌شوند (اصلاً برای همین بود که من تصمیم گرفتم بمانم). 

بگذار باز برگردم به ده سال پیش. قیمت‌ها، وای قیمت‌ها. یادم هست که یک بار با بچه‌ها رفته‌بودیم رستوران بی‌بی (روبروی دانشگاه آزاد کرج)، من آن شب خیلی خوشحال بودم چون تازه با سوزان دوست شده‌بودم و فکر می‌کردم دوست‌دختر ایده‌آلم را پیدا کرده‌ام، از فرط خوشحالی چلو ماهیچه با گردن سفارش داده باشم، بی آن که نگاه به قیمت‌ها کنم. بعد که فهمیدم چهل و پنج هزار تومان توی خرج افتاده‌ام رنگ از رخسارم پرید. یعنی چهل و پنج هزار تومان اینقدر پول بود. یا مثلاً یادم هست، حقوق ماهیانه‌ی من از آموزشگاه دماوند دو میلیون بود (تازه اواخرش که دو روز می‌رفتم و کارم حسابی گرفته‌بود شده‌بود دو میلیون). بعد سر برج که می‌شد از خوشحالی حقوق گرفتن می‌رفتم  کبابی گلپایگانی که دقیقاً سر کوچه‌ام بود (روبروی زندان) و یک پرس چلو کوبیده سفارش می‌دادم که می‌شد بیست هزار تومان. بگذار خوب فکر کنم، بقیه‌ی چیزها چه قیمتی بود؟ وقتی تازه سیگاری شده‌بودم وینستون لایت را می‌خریدم پاکتی سه‌هزار تومان، الان فکر کنم نخی پنج هزار تومان باشد. بهمن کوچک که دیگر هیچی، پاکتی دو هزار تومان بود ولی بوی گه سگ می‌داد. اکثریت دانشجوهای دانشگاه هنر بهمن کوچک می‌کشیدند، مخصوصاً توی سلف دانشگاه که اتفاقاً سیگار کشیدن ممنوع هم بود ولی هیچکس به تخمش نمی‌گرفت. یک ویژگی‌ای که دانشگاه ما داشت، این بود که همان سال 94-95، یعنی حدوداً شش سال قبل از زن-زندگی-آزادی حسابش از همه‌ی مملکت جدا بود و قوانین سرکوب‌کننده آنجا کارگر نمی‌افتاد، سلف مختلط داشتیم وقتی سلف مختلط اصلاً مُد نبود (بعدها خواهیم خندید که سقف آرزوهایمان مختلط بودن سلف دانشگاه بود). 

برگردم به قبل، دیگر چی یادم هست؟ خیلی چیزها. اجاره خانه‌ی من در کرج برجی دویست هزار تومان بود که اواخر (حدود 99) به برجی هشتصد هزار تومان رسیده ‌بود. من دورانِ «نبودن اینستاگرام» را خیلی خوب به یاد دارم. واقعاً چه شانسی داشتم که از نسلی بودم که نبودنِ شبکه‌های اجتماعی را تجربه کردم؛ وگرنه از تجربه‌ی خواندن کتاب و دیدن فیلم و شنیدن موزیک خوب محروم می‌شدم.

ما دهه‌ی هفتادی‌ها در نقطه‌ی جالبی از تاریخ ایستاده‌ایم، جایی که هر دو شکل زندگی را تجربه کردیم، سرکوب را تجربه کردیم، تلاش برای آزادی را تجربه کردیم، نبودن تکنولوژی را تجربه کردیم، بودنش را هم چشیدیم و در دوران جوانی ما تغییرات خیلی سریع و کنترل‌نشده اتفاق افتاد. یعنی انگار تاریخ را روی دور تند دیدیم، اینقدر که اتفاقات عجیب و غریب افتاد. 88 را دیدیم، 96 را دیدیم، 98 را دیدیم، کرونا را دیدیم، 1401 را دیدیم، جنگ را دیدیم. کاری ندارم که این اتفاقات هیچ کدامشان جالب به نظر نمی‌آیند، ولی خیلی سعادت می‌خواهد که آدم زیستی را تجربه کند که این همه چیز ببیند، یعنی این همه زنده بودن و دیدن خیلی موهبت است، این همه احساس کردن و بودن، بودن و بودن.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حدود دو هفته پیش رفته بودم تهران، چند روزی پیش بچه‌ها بودم، این که چه کارها کردیم و به چه حال گذشت بماند، ولی یک شبش هم رفتم کرج پیش بنان و الناز و مهران. شام که خوردیم، با ماشینِ بنان رفتیم کرج‌گردی؛ و خب چون من پنج سال در این شهر زندگی کرده‌بودم، تک تک مناظری که می‌دیدم برایم خاطره بود؛ و البته که تغییرات کوچکی هم در شهر به وجود آمده‌بود که برایم تازگی داشت. مثلاً میدانِ دانشگاه، همان سه‌راهی که یک طرفش بولوار موذن بود و می‌رفت به سمت دانشگاه آزاد و سمتِ دیگرش می‌رفت به سمت مهستان و نبوت؛ بالای سرش یک پل کشیده بودند که آن موقع نبود؛ پُلی که مستقیماً کرج را به تهران وصل می‌کند. دیگر این که بعد از پنج-شش سال، سری به خانه‌ای زدم که آن موقع آنجا می‌نشستم؛ اولین دربِ ویلایی در اولین کوچه‌ی بولوار انقلاب، دقیقاً روبروی زندان رجایی‌شهر (که گویا الان تغییر کاربری داده و دیگر زندان نیست، ولی آن موقع زندان بود و سر و صداهایش را هم ما می‌شنیدیم). در این خانه من چه کارها که نکردم، چه زندگی‌ها که نکردم، و اگرچه تلخ بود ولی زندگی بود. در این خانه من سیگاری شدم، در این خانه من موزیک ساختم، در این خانه رفقایم رفت و آمد داشتند و بعضاً زنانی که می‌شناختم، بعضی از سخت‌ترین آزمون‌های روحی‌ام را آنجا گذراندم و چقدر اشتباهات بزرگ را در همان خانه مرتکب شدم؛ و چقدر بد زندگی می‌کردم. همانطور که حدس می‌زدم، خانه‌ای که دیدم دیگر آن خانه نبود، زمینش زده‌بودند و داشتند یک چهار طبقه جایش می‌ساختند (همان موقع هم که آنجا بودم صاحبخانه‌ام این قصد را داشت و هر سال به تعویق می‌انداخت). 

یکی از خاطراتی که از آن سالها دارم، درس دادن در یک آموزشگاهِ درب و داغون در دماوند بود. در آن سالهای دانشجویی که نه کسی من را می‌شناخت، نه دستم به جایی بند بود، فقط یک فرصتِ تدریس برایم جور شد، آن هم کجا؟ دماوند. یعنی فکر کن، یک روز هفته را (حالا چند شنبه بود یادم نست) شش صبح از کرج راه می‌افتادم، شش و نیم از سه‌راه گوهردشت سوار ماشین‌های میدان انقلاب تهران می‌شدم، حدود هفت و نیم انقلاب بودم، از آنجا می‌نشستم بی‌آرتی که هشت؛ هشت و ربع چهارراه تهرانپارس باشم، بعد از تهرانپارس سوار خطی‌های دماوند-گیلاوند می‌شدم، گیلاوند پیاده می‌شدم؛ یک بولوار دراز بود که گاهی پیاده میرفتم یا گاهی با تاکسی، و بالاخره می‌رسیدم به آموزشگاه مذکور، حدود ساعت 9. یعنی سه ساعت را فقط در راه رسیدن به سر کار طی کرده‌بودم. بعد از 9 صبح هنرجو داشتم تا حدود هشت و نیم- نُه شب؛ و تقریباً تمام شاگردهایم بچه‌های کم‌سن بودند. 9 شب که می‌شد، از در آموزشگاه می‌زدم بیرون، حالا فکر کن اگر سگ‌سرمای زمستان هم بود در دماوند چه خبر بود دیگر؛ از کیوسکِ پایین آموزشگاه یک نخ سیگار می‌گرفتم (موزیسین‌های سیگاری می‌دانند سیگار بعد از درس دادن طولانی چقدر می‌چسبد)، پیاده می‌آمدم تا سر جاده. ربع ساعت، بیست دقیقه منتظر می‌ماندم تا ماشینی از راه برسد؛ تازه تاکسی که می‌آمد باز ربع‌ساعت، بیست دقیقه زمان می‌برد تا پر شود؛ می‌آمدم چهارراه تهرانپارس، دوباره سوار بی‌آرتی می‌شدم تا میدان انقلاب؛ بعد از آنجا سوار خطی‌های کرج می‌شدم که مقصدشان سه‌راه گوهردشت و بعضی مواقع (اگر خوش‌شانس بودم) سیزدهم گوهردشت بود. 

حالا کل این یادداشت را نوشتم که به این قسمت خاطراتم برسم؛ یکی از این خطی‌ها، راننده‌اش یک پیرمرد شصت و خرده‌ای ساله‌ی کُرد بود؛ یادم نیست کُرد کرمانشاه یا سنندج، ولی فکر کنم سنندجی بود چون لهجه‌ی کردی غلیظی ته فارسی‌اش بود. بعضی وقت‌ها که سوار ماشین این مرد می‌شدم، از آنجا که دیگر آن وقت شب مسافر نمی‌آمد، مجبور می‌شدم دربستش کنم تا دیگر نخواهم چهل دقیقه صبر کنم که تازه ماشین پر شود. شب‌هایی که دربست می‌کردم، در تمام طول اتوبان تهران-کرج با این مرد هم‌صحبت می‌شدم و به این ترتیب تدریجاً رفاقتی بینمان شکل گرفت. نمی‌دانم پیرمرد هنوز آنجا هست و در همان خط کار می‌کند یا نه؛ اما صدای گرمی داشت و علاقه‌ی وافری به خوانندگی داشت، و یک شب از او درخواست کردم یک لالایی معروف کُردی را (که ملودی‌اش را حفظ بودم) برایم بخواند. یک بار هم از علاقه‌ی وافرش به صدای داریوش صحبت کرد و یکی از آهنگهای داریوش را خواند. من به شخصه هیچوقت داریوش باز نبوده‌ام و به نظرم داریوش به سنتِ انقلابیِ چپ+عرق+تریاک مربوط می‌شود ولی برای داریوش‌بازها احترام قائلم. آخرین باری که سوار ماشین این مرد شدم، آبان 98 بود، دقیقاً یادم هست که صندلی جلو نشسته بودم و رادیو روشن بود و مجریِ زنِ رادیو بیانیه‌ای را قرائت کرد که داشت می‌گفت از فردا بنزین لیتری سه‌هزارتومان می‌شود؛ و خوب یادم هست که راننده آهی از ته دل کشید و چیزهایی گفت که یادم نیست. 

فردای آن شب، بنزین گران شد، اعتراضات خیابانی راه افتاد، همان روز یا دو سه روز بعدش من برگشتم شیراز. آن روزها دور دوم جشنواره‌ی صبا بود و کار آهنگسازی من برنده‌ی جایزه‌‌ شده‌بود، تقریباً بیست روز بعدش قرار بود نوازنده‌هایی از ارمنستان و اتریش وارد ایران شوند و کار برگزیده‌های جشنواره را اجرا کنند؛ که خورد به اعتراضات آبان و قضیه کلاً کنسل شد. 

حالا سالها گذشته و الان که این سطور طولانی را نوشتم، آذر 1404 است؛ آنچه درباره‌اش نوشتم مثل خاطره‌ی دور و محوی به نظر می‌رسد که معلوم نیست کی بوده و چه زمانی اتفاق افتاده. اما هنوز احساساتی را در من برمی‌انگیزد که فقط متعلق به من هستند و هیچکس دیگری نمی‌تواند درکشان کند. من فکر می‌کنم ارزش احساسات آدمی در همین است که مال خود خودش هستند و یگانه‌اند. هر آدمی در احساساتِ خودش یگانه می‌شود و وجود دارد؛ دقیقاً به همان معنای هایدگری‌ کلمه وجود دارد؛ و برای همین خاطره‌بازی گاهی اینقدر به آدم می‌چسبد. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مواجهه با خود ترسناک است، زیرا به بیخودی می‌انجامد. 

مواجهه با تمام مسائل زندگی ما را به مواجهه با خودمان بازمی‌گرداند، و خود هیچ است، پوچ است. مواجهه با خود، مواجهه با پوچی است و برای ما خیلی سخت است که بپذیریم همه چیز در کنه خودشان پوچ و بیخودند.

اما وقتی مسائل زندگی را مهندسی معکوس می‌کنیم و به پوچی می‌رسیم، آن وقت درمی‌یابیم که تمام معجزات از درون پوچی رخ می‌دهد. من از نقطه‌ی خالی درونم تغییر ایجاد می‌کنم، از آنجاست که می‌توانم آهنگ بسازم یا معنا بیافرینم. بنابراین دو مسیر وجود دارد که لازمه‌ی یکدیگرند و اگر اولی رخ دهد، دومی هم لاجرم رخ خواهد داد: نخست، از سخن به سکوت، از یک به صفر، از بودن به نبودن، از معنا به بی‌معنایی؛ و دوم، مسیر برعکس همه‌ی اینها که گفتم. حالا می‌فهمم که نیروی زندگی، نیروی حیات چیست. نیروی حیات همان نیروی مرگ است، خالی است، نیروی حیات آنجاست که هیچ نیست. برای همین در لحظه‌ی ارگاسم که اوج لذت و همزمان مرگ است، زندگی جدیدی زاده می‌شود. چون پوچ‌ترین لحظه، همان لحظه‌ی اوج لذت است، و ما آدمها لذت‌گرا می‌شویم چون دنبال پوچی می‌گردیم، دنبال خالی شدن از معنا و نفس کشیدن در هوای پاک بی‌معنایی می‌گردیم.

  • س.ن
  • ۲
  • ۰

سیاوش دوستت داریم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اگر برای من یک امید در این دنیا مانده باشد آرش است؛ من شاگرد خوب کم نداشته‌ام ولی این یکی را جوری دوست دارم که خودم هم نمی‌فهمم، انگار عشق است، انگار حس پدری است، ولی به رویش نمی‌آورم، هرچند مطمئنم خودش این را می‌فهمد. آرش عین نوجوانی‌های من است، انگار سروش پانزده ساله را درش می‌بینم، انگار همه‌ی آرزویم این است که موفق شود، که بدرخشد. همان جوری که استادم روحانی به من عشق می‌داد، همان جوری که اولین بار وقتی به من گفت «پسرم» زمین را از آسمان نمی‌شناختم. هرچند استعداد و نبوغی که من آن زمان نشان می‌دادم نصف استعداد آرش هم نبود. وقتی که من پیش روحانی رفتم واقعا هر را از بر تشخیص نمی‌دادم و از همه لحاظ شدیداً خام و نپخته بودم، ولی این پسرک ۱۵ ساله که حالا پیش من می‌آید خیلی راهها را به همین زودی رفته و البته همینش برایم نگران‌کننده است، چون هنرمندی که گامهای بزرگ را زود برمی‌دارد خیلی در معرض سقوط است. هنرمند باید با گامهای خیلی کوچک و به تدریج رشد کند، این را من همیشه سرلوحه داشته‌ام، هنوز هم دارم. اگر هنرمند سریع باد کند دچار ایگو می‌شود و می‌ترکد. هنرمند یعنی آدمی که هر لحظه خودش را نفی می‌کند و دوباره می‌زاید.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مشاهده گری

هرچه بیشتر در این دنیا جلو می‌روم و سالهای بزرگسالی را پشت سر می‌گذرانم، بیشتر در نقشِ ولگرد مشاهده‌گری فرو می‌روم که فقط با این نیت پا به خیابان می‌گذارد که آدمها را تماشا کند. و برای همین چندان حرفی برای گفتن ندارم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم تصویری که تا امروز از خودم ساخته‌ام پرتره‌ی یک هنرمند رمانتیک بوده: یعنی پرتره‌ی وسوسه‌‌، رنج، دوگانگی، تروما، تلاش برای عبور از رنج، سیر و سلوک، حرکت به سمتِ معنویت؛ همه‌ی این مفاهیمی که از گوته و بتهوون به بعد وارد تاریخ هنر و ادبیات شد. من ناخودآگاه جذبِ این مفاهیم شده‌ام و تا امروز این مفاهیم را زندگی کرده‌ام و به رنج تقدس داده‌ام.

اما دنیای امروز هنرمند رمانتیک نمی‌خواهد؛ هنرمند کلاسیک می‌خواهد. هنرمند کلاسیک خوب زندگی می‌کند؛ ورزش می‌کند، سیگار نمی‌کشد و درگیر مسائلِ بیهوده‌ی روانشناختی نیست؛ بلکه بزرگتر از این حرفهاست. چون تروما و وسوسه و رنج همه آشغال‌هایی است که روانشناسی به ما تحویل داده و خودمان هم آنها را تحویل گرفته و بزرگ کرده‌ایم. هنرمندانِ کلاسیک مثل باخ و رامبرانت زندگی‌شان را می‌کردند و تاکید می‌کنم: فقط زندگی می‌کردند.

من باید چشم‌انداز دورم را حرکت به سمت کلاسیک بودن قرار دهم. من باید از این ترمینولوژی روانشناختی کلاً بیرون بکشم؛ به عبارتی باید از من بیرون بکشم تا بشود نفسی کشید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حدوداً ده سال پیش بود؛ سال 94 یا 95؛ من تازه رفته‌بودم کرج، حالا یادم نیست دانشجوی موسیقی هم شده‌بودم یا نه هنوز. در آن زمان، مرتضی پاشایی، خواننده‌ی پاپ فوت کرد و خیلِ عظیمی از مردم در تشییع جنا‌زه‌اش شرکت کردند. بعد از این جریان، نشستی جامعه‌شناختی در دانشگاه تهران تشکیل شد و یوسف اباذری، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران سخنرانی تند و غرایی ایراد کرد در نقد پروژه‌ی «سیاست‌زدایی از جامعه» و این که ترویج چنین موسیقیِ مبتذلی با «این صدای فالش و تهوع‌آور» بخشی از همین پروژه‌ی بزرگ است. مابینِ سخنرانی اباذری، دختر دانشجویی (که فقط صدایش در وویس شنیده می‌شد) به اعتراض بلند شد که «من حق دارم موسیقی دلخواهم را بشنوم» و اباذری هم البته با زن‌ستیزی و بی‌ادبیِ ذاتی‌ای (که خاص جریان چپ است) دخترخانمِ مزبور را تا توانست کوبید که «تو بیخود می‌کنی» و «آدم‌هایی به سن تو الان شوئنبرگ گوش می‌کنند». 

ما که دانشجوی موسیقی بودیم و طبعاً سنگِ موسیقیِ جدی را به سینه می‌زدیم، در آن زمان با این سخنرانی اباذری خیلی حال کردیم و حتی یکی از دوستان آن موقعم آنقدر حالی به حالی شده‌بود که زارزار گریسته بود؛ انگار که این جامعه‌شناس دردِ دل همه‌ی ما را یک‌تنه بیرون ریخته باشد. ما آن موقع خودمان را در قاموس جریانِ به خصوصی از هنر می‌دیدیم که سرکوب شده و آنچنان که حقش هست دیده و شنیده نمی‌شود و در عوض، امثال پاشایی بالا می‌آیند و هنرِ مملکت را به فساد می‌کشند. 

گذشت و گذشت. چند سال بعد من از دانشگاه هنر تهران فارغ‌التحصیل شدم. جنبشِ مهسا پیش آمد. یک ترانه‌ی پاپ، با ساده‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین ساختار و هارمونی تبدیل به نماینده‌ی جنبشی شد که یک تنه کلِ جامعه‌ی ایران را تکان داد. آن موقع بود که، خواسته ناخواسته فهمیدم که باید جور دیگری راجع به موسیقی فکر کرد. ناگهان به خودم آمدم: این همه سال، آقایونِ استاد و روشنفکر و فهمیده، با سمفونی‌ها و سونات‌هایشان دقیقاً چه اتفاقی در جامعه‌ی ایران رقم زده‌بودند؟ آکوردهای دیسونانسی که یکی یکی بدونِ هیچ هدفی به هم وصل می‌شدند، ملودی‌های پر از دیز و بمُلی که در نهایت هیچ تصویر روشنی از آنها در ذهنِ مخاطب باقی نمی‌ماند، آثار ارکسترالِ دهن‌پرکنی که فقط با سمپلِ سیبلیوس اجرا می‌شدند، آثار فشلی که در بهترین حالت در فلان فستیوال در یک دهات دورافتاده در حوالی ویَن به اجرا در می‌آمد و بعد سازندگان این آثار در یک پست اینستاگرامی «با افتخار» اعلام می‌کردند که اثرشان در فلان جا اجرا شده، در حالی که وقتی ویدیوی آن اجرا را می‌دیدی متوجه می‌شدی بیشتر صندلی‌های همان سالن خالی است و نهایتاً افرادِ مُسنی در جلوترین ردیف نشسته‌اند؛ آنجا بود که به این نتیجه‌ی قطعی رسیدم: موسیقی دانشگاهی فشل است؛ عقب افتاده‌است؛ نه فقط در ایران؛ در همه‌ی دنیا؛ و هرگز هم نمی‌خواهد عقب‌افتادگی خودش را بپذیرد. 

برگردیم به عقب؛ به سخنرانی اباذری: بله، آن دخترخانم حق داشت، داشت از آزادیِ ذاتی خودش دفاع می‌کرد، داشت با زبانِ بی‌زبانی می‌گفت «ترجیح می‌دهم موسیقیِ فالش مرتضی پاشایی را گوش کنم، چون حداقل چیزی از جنسِ احساس (ولو خیلی سطحی) در آن هست؛ تا این که آثارِ «فاخری» را بشنوم که هیچ‌ ربطی به زیست روزمره‌ی من و به جهان پیرامونم ندارند. اگر توی موسیقی‌دانِ فارغ‌التحصیل دانشگاه عرضه‌ی این را نداری که اثری خلق کنی که در دنیای من تاثیرگذار باشد؛ حق نداری از من انتظارِ این را داشته‌باشی که پا به دنیای تو بگذارم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اخلاق، از اصول داشتن می‌آید؛ آدم اخلاق‌مند، آدم اصول‌گراست؛ یعنی برای روابطش با دیگران و برای هر چیز دیگری در زندگی‌اش چارچوب دارد؛ این اصول را هم نمی‌شود از بیرون تعریف کرد؛ یعنی آدمی که برای پیدا کردنِ اصول، به هر منبعی خارج از خودش رجوع می‌کند (فقه، عُرف، دین، ایدئولوژی ...) آدمی است که از درون فاقدِ اصول است؛ یعنی آن قوه‌ی درونی که باید مرجعِ اعمال و رفتارش باشد، یا شکل نگرفته یا خیلی ضعیف است یا آن را نمی‌شناسد. به همین دلایلی که گفتم، آدمهایی که بیش از همه از اخلاق حرف می‌زنند، کمتر از همه اخلاق‌مدارند؛ چون با سخن گفتن درباره‌ی اخلاق، در حال جستجوی همان مرجع بیرونی هستند؛ به عبارتی این آدمها هنوز در مرحله‌ی جستجو مانده‌اند و به مرحله‌ی ثبات نرسیده‌اند. 

این چیزها که می‌نویسم تعریف کردنش در آدمها خیلی سخت است، ولی من کاملاً حسش کرده‌ام. به همین دلیل، ترجیح می‌دهم از اکثریت جامعه فاصله بگیرم؛ چون اکثریت افرادی که می‌بینم اصول مشخصی ندارند و برعکس، تظاهرِ شدیدی به اصولگرایی می‌کنند. 

  • س.ن