سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

من فکر می‌کنم مسیرِ رشد معنوی آدمها مستقیماً از کشفِ نیروی جنسی‌شان می‌گذرد. حالا این کشف یا در مواجهه با جنسِ مخالف و از طریقِ سکس صورت می‌گیرد، یا برای بعضی دیگر از آدمها (که اقلیت‌اند و حتماً پتناسیل روحی بالایی دارند) در تنهایی و از طُرُق دیگر اتفاق می‌افتد. برای خودِ من دیالکتیکِ این دو وضعیت حاکم است، یعنی عادت دارم که چند سالی تنهایی بکشم و در تنهایی روی خودم کار کنم، بعد که شدیداً تشنه‌ی رابطه شدم، رابطه خود به خود برایم اتفاق می‌افتد، بعد توی رابطه احساس خفگی می‌کنم و اتفاقاتی می‌افتد که به تنهایی‌ام برمی‌گردم. کلِ این پروسه دردناک است، اما هر بار دردش کمتر از دفعه‌ی قبل می‌شود و شناختی که از قضیه دارم بیشتر. من فکر می‌کنم سکس کردن برای رسیدن به ارگاسم نیست، آن چیزی که واقعاً اتفاق می‌افتد (باید بیافتد) این است که مرد کشف کند که چقدر واقعاً مرد است (از طریقِ احساس قدرت) و زن هم کشف کند که چقدر زن است (از طریقِ قدرت خودش). حالا این که سکس بیرونی است، اما درونِ خودِ ماها مردانگی و زنانگی وجود دارد، و مرد و زنِ درونمان دائم در حال سکس‌اند. 

رابطه‌ای که آدم با جنسِ مخالفش برقرار می‌کند، تا وقتی به خودآگاهی نرسیده، تقریباً کُپی رابطه‌ی والدینش می‌شود. من در خانواده‌ای بزرگ شدم که مادری کاملاً مذهبی و پدری کاملاً لائیک داشتم که هر کدام در دو جبهه‌ی کاملاً متفاوت روی ذهن من کار می‌کردند. میراث مادرم زنانگیِ درونم بود، خلاقیتِ هنری بود، کانسپت خدا بود، خدایی که تو در برابرش مثل یک زن سنتی در برابر مرد، پذیرنده و مُطیع هستی، فرمان می‌دهد و اطاعت می‌کنی، جایزه می‌دهد و مجازات می‌کند، به او عشق می‌ورزی، او آسمان است و تو زمین. میراثِ پدرم بر عکس، عصیانگری بود. میراثِ پدرم این بود که «خودت خدا هستی، بلند شو، نگذار زن روحت را قبضه کند، بجنگ، تسلیم نشو». 

بعدها که بزرگتر شدم، این جنگ در درونم ادامه یافت. چون که از یک طرف به منابعِ عرفانیِ ادبیات فارسی دسترسی پیدا کردم و با معجزه‌ی عشق آشنا شدم؛ و از آن طرف با فلسفه‌ی غرب آشنا شدم و فهمیدم که این دو دنیا چقدر به صورت پایه‌ای با هم فرق دارند. جنگِ پدر و مادرم با هم، در درونِ من تبدیل به جنگ نیچه و مولوی شد. یکی از مرگ خدا می‌گفت، آن یکی از نیِ جداافتاده از اصلِ خویش. می‌توانم بگویم در زندگی‌ام زیاد اینطرفی و آن طرفی شدم و هی جنگیدم و جنگیدم. رابطه‌ام با زنان هم به دلیل همین جنگ به سرانجام نمی‌رسید، چون رابطه‌ی زن و مردِ درونیِ خودم بالانس نبود. 

این داستان ادامه داشت، تا همین چند وقت اخیر که حس می‌کنم برای اولین بار جنگِ اضدادِ درونم را پذیرفته‌ام، و تازه با تمام وجودم حس کرده‌ام که بین «خدا مرده‌است نیچه» با خداپرستی مولوی هیچ فرقی نیست. بینِ آبجو خوردن پدرم با نماز خواندن مادرم هم هیچ تفاوتی نبود، هر دو خدای خود را می‌پرستیدند، زیرا به راهِ اصیل خودشان می‌رفتند. برای اولین بار می‌توانم این دو نفر را ببخشم، و از این طریق به بخشایش خودم برسم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تا پیش از قرن نهم، مذهب و عرفان ضد همدیگر بودند، مذهب پلیس بد بود و عرفان پلیس خوب، عرفان اپوزیسیون بود. دقیقا از صفوی به بعد است که مذهب و عرفان یک‌کاسه می‌شوند (چون که شیعه‌گری همان اسلام پروانه‌ای و عارفانه است) و با کمک هم یک معجون قهوه‌ای ارائه دادند که تاریخ هرگز به چشم ندیده‌بود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یکی از جنبه‌های ..شر فرهنگ ما همین احترام به افرادِ سالخورده است؛ در حالی که اکثریتِ این افراد، کندذهن‌ترین، خرفت‌ترین و مدعی‌ترین بخشِ جامعه‌ی ایران را تشکیل می‌دهند. آنها به خیال خودشان از نسلی آمده‌اند که خیلی کارکُن و زرنگ و خانواده‌ساز بود و نسل‌های بعدی‌شان بی‌عرضه و بی‌عار بار آمده‌اند. در حالی که اگر خوب نگاه کنی، می‌بینی آنها هیچ هنر خاصی نکردند. من هم اگر متولد دهه‌ی 20 یا 30 بودم و ایام جوانی‌ام مصادف با اوجِ شکوفایی اقتصادی ایران در دهه‌ی 50 می‌شد، با مدرک سیکل یا دیپلم روزنامه را باز می‌کردم و پر از آگهی استخدام بود، می‌رفتم سر کار و با همان حقوق چند ماه اولم خانه و ماشین و کوفت و زهر مار می‌خریدم، کاباره‌ام را هم می‌رفتم و عرق‌خوری‌‍‌ام پا بر جا بود؛ طبیعتاً در چنین شرایطی زن گرفتن و توله پس انداختن هم کاری نداشت. اصلاً برای همین بود که اکثریتِ آن لاشی‌های به دردنخور تا می‌توانستند از خودشان توله پس انداختند، چون بچه بزرگ کردن که زحمتِ خاصی نداشت، نهایتاً پولِ خورد و خوراک و شیر خشک و پوشک بود که با اقتصاد آن موقع مثلِ ماست تامین می‌کردید. واقعاً خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم اکثریتِ آدم‌های پیر امروز در جوانی‌شان هیچ غلط خاصی نکرده‌اند جز این که از امکاناتی که دولت به صورت مفت در اختیارشان قرار داده‌بود استفاده بردند و بعد هم مثلِ گله‌ی گاو ریختند کفِ خیابان و علیه همان دولت شعار دادند، بعد هم که چند سال گذشت و تازه فهمیدند چه گهی خورده‌اند گفتند «آخ رضاشاه کجایی که یادت بخیر» و همه‌شان خرفت و سلطنت‌طلب شدند (من از سلطنت‌طلب‌ها هم به همان اندازه‌ی چپ‌ها متنفرم؛ همه‌شان از دم یک گهی هستند در لباس‌های مختلف). من تا دلت بخواهد راننده‌ تاکسی و اسنپ دیده‌ام که در جوانی‌اش مثلاً معلم بوده یا تکنیسین صنعت نفت بوده یا خلبان بوده، و همه‌شان هم یک حالتِ خیلی مدعی و ژست خودداناپنداری دارند که «آره، زمان ما فلان ...». 

فی‌الواقع، هنرِ واقعی را ماها داریم می‌کنیم که در این دورانی که گوز روی گوز بند نیست و هر شبی که می‌خوابیم معلوم نیست فردایش جنگ نشود و قیمت دلار با جهشِ شُرتِ آقایان بالا و پایین می‌شود، هنوز زنده‌ایم و داریم در همین مملکت زندگی می‌کنیم و به جای معتاد و کارتُن‌خواب شدن هنوز زندگی را پاس می‌داریم؛ رسالتِ وجودیِ ما این است که اشتباهاتِ همان نسلِ خرفت قبلی را جبران کنیم و جوری زندگی کنیم که انگار نه انگار چه تاریخِ تلخی پشتِ سرمان است و بر این مملکت چه‌ها گذشته، و از دلِِ این همه ویرانه سعی کنیم دلخوشی کوچکی بسازیم برای زنده بودن. و البته با این همه، سرکوفت‌های شما را هم بخوریم و دم برنیاوریم و ... و ... و ... و ... 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

برنارد هرمن

در میان آهنگسازان فیلم، من کلاسیک‌ها را، یعنی آنهایی را که برای سینمای کلاسیک آهنگ ساخته‌اند جورِ خاصی دوست دارم. دو نفر از همه بیشتر: موریس ژار و برنارد هرمن (که البته سبکِ کاری‌شان ربط و شباهتی به هم ندارد). ژار را از نظرِ ارکستراسیون و فضاسازی خیلی دوست دارم، به خصوص در دو شاهکارش، لورنس عربستان و پیام (همان فیلمی که در ایران به نام محمد رسول‌الله معروف است). 

اما برنارد هرمن، از لحاظِ مدرنیسم و سیستم هارمونی اهمیت ویژه‌ای دارد. اولین بار با شمال از شمال غربی عاشقش شدم و فهمیدم که هیچکاک بدون هرمن هرگز هیچکاک نمی‌شد (عجب جمله‌ی ه داری نوشتم). متاسفانه چون ما در ایران زندگی می‌کنیم به هیچ کدام از پارتیتورهای آثار هرمن دسترسی نداریم (در واقع باید از آن سر دنیا بخریم و چون ارزشِ ریال‌مان در حدِ پِهِن است ... ولش کن)؛ امشب در یوتیوب گردی سویتِ سایکو را پیدا کردم، آن هم چی، با پارتیتور. حالا لینکش را اینجا می‌گذارم، اولاً برای خودم، و در ثانی برای مخاطبِ احتمالی این صفحه. 

https://www.youtube.com/watch?v=-5_pmtj7dvc&list=RD-5_pmtj7dvc&start_radio=1

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

باران موسمی

دیشب و امشب باران زد؛ فکر می‌کنم از اثراتِ تغییرات اقلیمی باشد اما مهم نیست؛ جالب و رمانتیک بود، چون ناخوانده بود. امشب کفِ باران رفتم بیرون و توی یک کافه تریا داخلِ پاساژ آناهیتا نشستم، جایی که هیچوقت دلم نمی‌کشید بروم. فروشنده مرد خوش‌اخلاق میان‌سالی بود. چای ماسالا سفارش دادم و خیره شدم به آدم‌هایی که غالباً بدونِ چتر و غافلگیر کفِ خیابان راه می‌رفتند. 

یکی از موضوعاتِ تکرارشونده‌ی افکارم این است که تک تک آدم‌هایی که توی خیابان می‌بینم، به همان اندازه‌ی من «خودشان» برای خودشان مهم است و مرکز دنیاست. یعنی همه فکر می‌کنند خیلی مهم‌اند و اهمیت بقیه‌ی آدم‌ها را کم و بیش در نسبت با خودشان می‌سنجند. من هم همینجور هستم‌ها. مثلاً فکر می‌کنم من خیلی مهمم، خیلی هنرمندم، زندگیِ من خیلی مهم است، در حالی که زندگیِ من پشیزی بیش نیست و همین الان به گوزی بند است، کافی است تندبادی از آسمان بوزد و آپارتمانی را که تویش نشسته‌ام خراب کند؛ پوف! یک ثانیه بعد من دیگر نیستم. همانطوری که مثلاً ما با سوسک‌ها برخورد می‌کنیم، مثلاً یارو سوسکه یک عمر روی خودش حساب کرده، به خیال خودش نان‌آور خانواده بوده، عشقی داشته یا تمنایی (حالا در مقیاسِ سوسکی خودش، نه در مقیاس انسانی)، بعد با یک ضربه‌ی دمپایی من به درک واصل می‌شود. چرا ما آدم‌ها اینقدر خودمان را جدی می‌گیریم و فکر می‌کنیم از آن حشره‌ی بیچاره خیلی مهم‌تریم؟ مگر مقیاس‌های بزرگتر عالم هستی را دیده‌ایم؟ مگر جهان‌های بزرگتر را تجربه کرده‌ایم که فکر می‌کنیم این دنیای خودمان خیلی بزرگ است؟ و بعد خیلی جالب است که اینقدر تلاش می‌کنیم این زندگیِ دوروزه را بسازیم. چقدر احمقانه است که خیلی چیزها اینقدر برایمان مهم‌اند؛ لامصب تو قرار است بمیری. 

 حداقل جوری بمیر که از خاکت یکی دو تا درخت سبز شود که بره‌ها بخورند و گوشتشان خوشمزه شود و اینجوری برگردی به چرخه‌ی طبیعت. وگرنه از بود و نبودت چه باک.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بعد از ده سال

حدود ده سال پیش بود، فکر کنم 1394، که احمد پژمان آلبوم دیورتیمنتو را منتشر کرد، 4 قطعه برای ارکستر زهی که از لحاظ هارمونی و ارکستراسیون و ملودی فوق‌العاده بودند. آن زمان، در غرور جوانی (حالا فکر کن مثلاً من بیست، بیست و یک سالم بود) گفتم «بابا پژمان که کار خاصی نکرده و اینها صرفاً یک سری ملودی قشنگ‌اند و هیچ بسط و گسترشی درشان نیست»، خیلی هم روی حرفم مُصر بودم اتفاقاً؛ با دوستم مهران که اتفاقاً او هم آهنگساز خیلی خوب و بااستعدادی بود و تقریباً هم سن بودیم، ساعتها راجع به این آلبوم حرف میزدیم و مغرورانه نقد می‌‍‌کردیم که «آره، پژمان فلان و بهمانه، پژمان تفکر فرمال نداره، سطحیه» و از این ..شرهای انتلکچوال. بعد من شروع به نوشتن یک کوارتت زهی کردم که از نظرِ آن موقع خودم بزرگترین شاهکارم بود و قرار بود روی دست دیورتیمنتو بلند شود، چون درست مثل دیورتیمنتو، ملودی‌اش از موسیقی ایرانی بود (انصافاً چقدر هم ملودی زیبایی نوشتم) و پر از بازی‌های ریتمیک و فلان و بهمان. نوشتنِ کوارتت یک سال زمان برد؛ شش ماهی هم با چند تا از نوازنده‌های خوب دانشگاه تمرینش کردیم و روی صحنه بردیم و اجرا شد و بعداً ضبطی هم از آن گرفتم و خلاصه گذشت و گذشت. حدود شش هفت ماه پیش، به مناسبت این که می‌خواستم قطعات آلبومم کامل شود، دوباره کوارتت زهی‌ام را ضبط کردم، این دفعه یک ضبط خیلی خوب با دو نفر نوازنده‌ی عالی. طبیعتاً در مدتِ این ده سال، از 94 تا 1404 کلی موسیقی دیگر نوشته بودم و زیبایی‌شناسی‌ام به کل عوض شده‌بود. این بار وقتی کوارتت خودم را گوش دادم، فهمیدم که انگشت کوچیکه‌ی کارِ پژمان هم نمی‌شود، من آن موقع خیلی مغرور و کوچولو بودم؛ خیلی خام بودم و برای همین اینقدر جاه‌طلبی و بزرگی‌طلبی در موسیقی‌ام بود؛ و پژمان دقیقاً به این دلیل که بزرگ هست احتیاجی به بزرگی طلبی در موسیقی‌اش نداشته. و اصلاً آن نوع بسط و گسترشِ تماتیک (که در سونات‌ها و سمفونی‌های اروپایی هست) هیچ ربط و خاصیتی در موسیقی ایرانی ندارد، و من چون به زور سعی می‌کردم آن نوعِ خاص بسط و گسترش را ایجاد کنم، فرمِ کوارتتم کمی آبکی و زورکی از آب درآمده، چون ناخودآگاه می‌خواستم دلِ مخاطبِ انتلکت و اساتید دانشگاهم را هم خوش نگه دارم. در حالی که پژمان آنقدر بزرگ بود و هست که اصلاً به تخمش نبوده که موسیقی‌ای که می‌نویسد به مذاق کی خوش می‌آید و به مذاق کی خوش نمی‌آید. 

پژمان را فقط دو سه جلسه از نزدیک دیدم. افتخار این را داشتم که در حدِ دو سه جلسه شاگردی‌اش را کنم؛ هرچند آن موقع هم نمی‌فهمیدم واقعاً با کی طرفم. چون پژمان آنقدر آدم ساده و خالص و روشنی بود که برای فهمِ غبارگرفته‌ی آن زمان من زیادی بود؛ چون دروغ نمی‌گفت و در حرف زدنش به ندرت اصطلاحات تخصصی به کار می‌برد و روبرویت می‌نشست و از خودش حرف می‌زد و خلاصه به معنی خالص کلمه یک آرتیست به تمام معنا بود. 

حالا در نهایت، لینکی از کوارتت خودم و لینکی از دیورتیمنتوی پژمان اینجا می‌گذارم تا شاید روزی مخاطبی این یادداشتها را بخواند و عمق حرف من را دریابد. 

https://soundcloud.com/soroush-naziryy/string-quartet-no-1-2016 

(این موسیقی من) 

https://www.youtube.com/watch?v=p93Wjm2w0Ys&list=RDp93Wjm2w0Ys&start_radio=1&t=707s

(و این دیورتیمنتوی شاهکار احمد پژمان)  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

دیروز با همایون و امیر و احسان زدیم به جاده، رفتیم دلخون؛ جایی در چه می‌دانم چندصد کیلومتری شیراز که قاعدتاً هیچ خر و گرازی نباید از وجود چنین جایی با خبر باشند، اما ملتِ همیشه در صحنه با پژو پارس و سایرِ ادواتِ لُری آنجا هم حاضر بودند که حالِ ما را بگیرند و هر چند آدم نباید راجع به هیچ قومیتی قضاوت کند، اما لُر جماعت موجود عجیبی است، به خصوص که در همین شیراز، اگر پایت را به ادارات دولتی بگذاری متوجه می‌شوی که متصدیان بیشتر میزهای پهن و عریض لُر هستند و دمپایی‌های گشادشان از زیر میز بیرون زده و آبِ وضویی که تازه گرفته‌اند هنوز از آستین‌شان می‌چکد و وقت نکرده‌اند ته‌ریش‌هایشان را بتراشند، حالاً عمداً یا سهواً. همه‌ی این چند سطری که نوشتم پرانتزی بود بر شرحِ دیروز. 

آقا ما رسیدیم دلخون و ناهارِ مشتی درست کردیم و چون قاشق و چنگال یادمان رفته‌بود همینطوری با مُشت از توی قابلمه خوردیم در حالی که کفِ پایمان توی آبِ زیر صفر درجه بود؛ و بعدش نیم ساعت مراقبه‌ی سکوت کردیم و در این نیم ساعت پشه‌ها خواهر و مادرمان را ساییدند و من تلاش می‌کردم نیشِ پشه‌ها را بپذیرم و نادیده بگیرم و این را پیش خودم یک جور تمرینِ معنوی حساب کردم؛ نیم ساعت بی‌تفاوتی به پشه‌هایی که دارند شیره‌ی خونت را با سُرنگ بالا می‌کشند تو را نمی‌کشد، ولی تو را آنچنان قدرتمند می‌کند که اخبار سیاسی و بی‌پولی و گشنگی و شکست عشقی و هیچ زهر ماری دیگر نخواهد توانست اذیتت کند. 

برگشتن آب هویج خوردم. 

صبح هم آفوگاتو خورده‌بودم. این را یادم رفت قبلاً ذکر کنم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

گاهی ریدن به سراپای یک آدم بیشترین احترامی است که می‌توانی به او بگذاری، چون همان چیزی که عمیقاً از تو طلب داشته را نشانش داده‌ای؛ اگر ترحم می‌کردی بی‌احترامی بود. نمی‌دانم جان مطلبم را می‌گیری یا نه، ولی خب اگر هم نمی‌گیری به یک ورش.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

این روزها که می‌گذرد بیشتر در بابِ مسائل جنسی فکر می‌کنم و می‌نویسم، اقتضای الان این است که درباره‌ی سکس بیشتر و متفاوت‌تر از گذشته فکر کنم؛ چون سکس برایم کمتر از قبل حالتِ خواسته‌ یا تمنا را دارد، پس راجع به آن آزادانه‌تر می‌اندیشم. تا وقتی که محتاجِ سکس باشی فکر کردن درباره‌ی آن بیهوده و بی‌نتیجه است، چون گرسنه هرگز نمی‌تواند درباره‌ی غذا بیاندیشد و غذا حکم مرگ و زندگی‌اش را دارد؛ وقتی از مرحله‌ی بقا خارج می‌شوی، غذا خوردن برایت بُعد پیدا می‌کند، سعی می‌کنی خوب آشپزی کنی، فلان ادویه را با فلان نمک به هم بزنی که یک املت شاهانه شود، آشپزی کردن و غذا خوردن هنر می‌شود؛ سکس کردن هم همین است، هنر ارتباط برقرار کردن، هنر وارد شدن و بیرون آمدن و دوباره وارد شدن و دوباره بیرون آمدن مثل رابطه‌ی موج و ساحل. 

حالا امروز اتفاقی داشتم صحنه‌هایی از فیلم eyes wide shut را همینجوری رد می‌کردم، فیلمی که محوریتش سکس است. داشتم فکر می‌کردم چقدر کوبریک دیدِ عمیقی نسبت به رابطه دارد که چنین شاهکاری با چنین قاب‌بندی‌هایی از داخلش درمی‌آید. به نظرم فهمِ همین یک فیلم، برای یک عمر فهمیدنِ مساله‌ی زن و مرد کفایت می‌کند. وقتی از فهم حرف می‌زنم طبیعتاً منظورم گرفتنِ یک پیامِ قاطع یا ایدئولوژی از فیلم نیست، فهم خیلی عمیق‌تر از این حرفهاست. فهم یعنی لمس کردنِ چیزی که در قاب تصویر اتفاق می‌افتد؛ برای همین کارگردان‌ها با قاب‌بندی‌هایشان و دکوپاژهایشان و میزانسن‌هایشان با ما حرف می‌زنند و نه با دیالوگ‌هایی که از دهان آدم‌های فیلم‌هایشان بیرون می‌آید. 

به هر جهت، کوبریک سکس را خیلی خوب به تصویر کشیده و من از این جهت تحسینش می‌کنم و فکر می‌کنم این فیلم را (مثل سایر آثار کوبریک) باید بارهای بار دید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یومیه 3

نیاز به نوشتن در من آنقدر شدید است که گاهی نمی‌توانم کنترلش کنم؛ این نیاز از سال‌های طولانی تنها زندگی کردن می‌آید. 

در یادداشتِ قبلی از بودا گفتم. 

بودیسم را دوست دارم. دوست دارم فرق دارد با این که بگویم به آن معتقدم. همین که به چیزی معتقد باشی تبدیل به ایدئولوژی می‌شود و گندش در می‌آید. من بودیسم را دوست دارم، چون که به ما می‌آموزد که خودمان را چندان جدی نگیریم و اینقدر درگیرِ مفهومِ بی‌سروتهِ خود نباشیم، و قضایایی را که در زندگی‌مان پیش می‌آید شخصی نکنیم و شخصی نبینیم. چنین نگرشی کمک می‌کند که مخصوصاً بر خشم و شهوت فائق آییم، چون انرژی خشم و شهوت تا حدِ زیادی وابسته به مفهومِ خود است. 

خودی که از جهان جدا افتاده، معمولاً احساسِ کمبود می‌کند و نیاز دارد از طریق شهوت راندن و خشم راندن و قدرت‌طلبی این کمبود را جبران کند. برای بیشتر آدمها این احساس نقص تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کند. 

بودیسم به من یاد داد که من چیزی نیستم که نگرانش باشم، چون چرخِ دنیا میلیاردها سال است که چرخیده و بعد از مردن من هم میلیاردها سال خواهد چرخید و نقشِ من در این دنیا در حدِ گوز هم نیست که اینقدر خودم و هنرم را جدی می‌گیرم. 

حالا تناقض جالب اینجاست که من همه‌ی اینها را می‌فهمم، و در عین حال ناچارم که با جدیت برای پیشرفت خودم و هنرم تلاش کنم، که پنج صبح بلند شوم، که ورزش کنم، که خوب زندگی کنم، در عین حال که می‌دانم در این دنیا هیچ چیز نیستم، در عین حال که می‌دانم تهِ همه‌ی اینها مرگ است. یعنی تناقض اینجاست که می‌فهمی همه‌ی اهدافی که داری چقدر در واقعیت بی‌اهمیت‌اند، اما باید اهدافی داشته‌باشی تا بتوانی زنده بمانی. 

  • س.ن