مثلِ یک درختِ سیاه، شب میوه میدهد؛ و دستهای ما را به دعا برمیافرازد؛ و ریشههامان را به خاکِ سرد فرو میکند و زمین و زمان را ساکت میکند؛ تا خدای سیاه، وردِ جادو بخواند و گردِ مرگ بپاشاند.
مثلِ یک درختِ سیاه، شب میوه میدهد؛ و دستهای ما را به دعا برمیافرازد؛ و ریشههامان را به خاکِ سرد فرو میکند و زمین و زمان را ساکت میکند؛ تا خدای سیاه، وردِ جادو بخواند و گردِ مرگ بپاشاند.
درختان در بهار میشکفند و در پاییز بار میدهند و در زمستان سرگرداناند؛ و اما همچنان درخت به حساب میآیند. ما نیز در همه حال، انسان به حساب میآییم، حتی در خواب، حتی در خاک.
در نهایت، باید به فهمِ جزئی کوچک از حقیقت راضی باشیم و افتخار کنیم. انتظار این که بیشتر بفهمیم، انتظاری زیادهخواهانه و حریصانه است؛ چه فرقی هست بین سگی که برای استخوان دندان به هم میساید با انسانی که برای فهمیدنِ همه چیز دندان به هم میساید؟ اودیپ نمونهی بارز چنین انسانی بود، که بهای زیادهخواهیاش را پرداخت.
در پرده نگه داشتن، رازورزی کردن و عرفانبازی کردن با امورِ نامعلوم، رفتاری زنانه است. مرد را چه به این بازیها.
من روشنایی را نمیخواهم. من به تاریکی احترام میگذارم. من احترام تاریک را دوست دارم. حرمت شب را دوست دارم، بر خلاف روز که وقیح و بیحیاست. چقدر حیوانات وحشی خوشبختند که مثل یک غریزهی آزاد در تاریکی زندگی میکنند، و از چشمهی سیاه آب مینوشند و شکارشان را میدرند و برای رسیدن به جفت تا دندان مسلحاند. انسان باید بیاموزد که تا دندان مسلح باشد، برای رسیدن به جفت، برای دریدن و برای واقعیت داشتن. انسان برای واقعیت داشتن، باید کمی بیشتر حیوان باشد. این شأن مقدسی که برای انسانیت ساختهاند دروغ است، همانطور که تمدن دروغ است. تمدن دروغی زنانه و فریبکارانه است. حیوان صداقت است. انسان باید حیوان باشد تا دیگر دروغ نگوید. آنوقت شاید چیزکی هم از انسانیت پیدا کند.
وسواس خاصی برای نوشتن دارم، شبیه وسوسه است، انگار که دستهایم باید کاری بکند، و مهم نیست که آنچه نوشته میشود ارزش دارد یا نه. نوشتن برای من «دستورزی» است، در نوشتن متبلور میشوم، خداوندا از تو سپاسگزارم که به من ذهن و دست و زبان دادی که بنویسم، و در من شکوفا میشوی و در هر نفسی که میکشم از مجرای سینهی من به بیرون میخزی و با دمِ بعدی به درونِ من راه مییابی، و از تو سپاسگزارم که به شکلِ من ظهور کردهای و در سلولهای من حضور داری و ریزترین ارتعاشاتِ من تو هستی و از تو سپاسگزارم که میانِ خودت و من مرزی قرار ندادهای، و مرا در مسیرِ درک این بیمرزی هدایت فرمودهای. و دوست دارم تا صبح بنویسم که از تو سپاسگزارم و شکرگزاریام هرگز به پایان نرسد.
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکرباره کی سوی نعمت رود
شکرْ جانِ نعمت و نعمت چو پوست
ز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن بدام شکر شاه
امروز روزِ خوبی بود، چون شیرهی جانِ خودم را کشیدم. بیشتر وقتم به تمرینِ ساز گذشت، صبح پرلود فوگ دودیز مینور کتاب 1 را تمرین کردم، ظهر رفتم باشگاه، عصری هم نشستم پای پرلود 8 شوپن، قطعهای که تمامِ عمر آرزوی نواختنش را داشتم و همیشه فکر میکردم فراتر از حدِ تکنیکم باشد، اما در کمالِ تعجب دارم میبینم که کاملاً شدنی است. امروز موسیقی هم زیاد گوش دادم. همین پرلود 8 را با اجرای سوکولف شنیدم، سونات 2 شوپن را با اجرای پوگورلیچ شنیدم که مربوط به مسابقات شوپن در دههی 1980 است؛ عجب اجرایی. دست آخر هم کُر فینال پاسیون متای باخ را گوش دادم که روزم کامل شود. اصولاً شبها حالِ من بهتر از صبحهاست؛ و امشب به طرزِ خاصی خوبم. دیشب بعد از مدتها سری به m.j زدم و یک تخلیهی روانی-عاطفیِ خیلی خوب داشتم، انگار سنگینیِ این مدت دفع شد.
امسال، از همان نقطهی شروعش تا امروز، مبارکترین سال زندگی من بوده. طوری که نمیدانم این همه اتفاقات خوب چطور دارد میافتد.
حالا تکلیف من که هیچ چیز از این دنیا نمیخواهم چه میشود؟ یعنی با خوشبختیام آنقدر بمانم تا بمیرم؟ خب من که همین الان مردهام.
روزی که شعر مرد
سیب از درخت فروافتاد
نیوتن سیب را دید، اما جاذبه را ندید
پس بر آنچه نمیدید باور گماشت، تا تجسماش بخشد.
روزی که سیب افتاد
شعر مرده بود
و خداوند انجیل را سراییده بود
و زمین در ظرف سیاهی شناور بود
گویی جنین که در آب.
بنده تا اطلاع ثانوی شعرهای خوب نخواهم نوشت. شاید شعرهای زشت و کج بنویسم، اما شعر خوب نه. شعر مال آدمهای پست و بیچیز و کلمهباز است، من شاعر نیستم. من چیزی بیش از شاعرم، من هیچم.