سخن هرقدر سادهتر
دروغتر
و هر قدر دروغتر
راستتر.
شب هرچه شبتر روزتر
و تو را هر چه دورتر
دوستتر خواهم داشت.
سخن هرقدر سادهتر
دروغتر
و هر قدر دروغتر
راستتر.
شب هرچه شبتر روزتر
و تو را هر چه دورتر
دوستتر خواهم داشت.
سرانجام
پرده فرو میافتد
و رازهای جهان آشکار خواهد شد
رازهایی که هیچ نبودند
و سنگی در بغل نداشتند
و با هیچ زبان سخن نمیگفتند؛
رازهای من
و رازهای تو.
تبریک میگویم،
دیگر تمام شد؛
دیگر مثل هیچکس نیستم؛
دیگر خودم شدم:
همان انسانِ سادهای که بودم؛
برهنه، بیشکل، بیزبان،
تودهی گوشتِ در آستان انفجار،
حرمتِ عریانی، مراقبه، بیافکار،
ساختمانِ آمادهی ترکیدن
درختِ آمادهی میوه دادن
زمینِ خشک
چشمه
دریاچهی نمک
و هر راهی
که از هر جایی
به هر جایی میرسد.
دیگر خودم شدم؛
همان که هیچ شکلی نیست
و هرگز به هیچ شکل
درنخواهد آمد.
درخت از خود میپرسد:
آیا هنوز درخت هستم؟
و آسمان بر او میبارد. همچنان که بر زمین.
«اما اگر هنوز درخت هستم
آسمان چرا فقط بر من نمیبارد؟»
آسمان هنوز آسمان است
و باران همان باران.
ما در هوای سرد خفتهایم
و بادهای پاییزی ما را احاطه کردهاست.
این توهم که میتوانیم چیزی «بدانیم» به کنار؛ از آن بدتر این که فکر کنیم میتوانیم چیزی به دیگران «بفهمانیم». یعنی من میخواهم چیزی را که هنوز خودم هم نمیدانم به تو یاد بدهم.
کلاً تغییر دادنِ جامعه یک هدفِ پوچ و توخالی است، چرا که جامعه خودش بلد است چطور تغییر کند. همهی این گُهکاریها دستپختِ آنهایی است که میخواستند جامعه را عوض کنند.
من از طبیعتِ زنانهی خود فاصله گرفتهام. من کاملاً مردانه شدهام...
... اما صبر کن! اگر چنین است، چرا مینویسی؟
پ.ن: به همین دلیل، نیچه زنصفت ترین فیلسوف تاریخ است.
اعدامِ فضلالله نوری، به نظر من درخشانترین نقطهی فکریِ تاریخ این سرزمین است. مثلِ خورشید اولِ صبح که یک دم میدرخشد، و باز خاموش میشود، و کلِ مملکت برای صد سال دیگر در تاریکی فرو میرود.
آخر هر گناهی ظرفیتِ خود را میطلبد. من اگر ظرفیتِ آدم کشتن داشتهباشم، کشتن دیگر برای من گناه نیست.
ای گناهِ بزرگ
مرا ببخش که دستانِ خود را به تو آلودم
وقتی هنوز، دستانِ من شایستهی ارتکابِ تو نبود.
همیشه گمراهی، خود را در قالبِ روشنگری مینمایاند. گمراهیِ اولیه همان میل به دانستن بود، به جای میل به بودن. انسان به میزانِ دانستناش، از بودن فاصله میگیرد، و تبدیل به رُباتِ دانا میشود.