گاه میاندیشم فرایندِ خلقِ اثرِ هنری، درست مثل خودارضایی است.
تو میکوشی چیزی را حرکت بدهی، چیزی را به قله برسانی، چیزی را تخلیه کنی، اگرچه قبالِ آن چیز همپُرسهای نداری، با خودت همآغوشی میکنی، با خودت دو تا میشوی: خودی که میکند، خودی که میشود.
و این دوگانگی، در کشاکشِ جنگ و تکرار میکوشد که یکی شود. همچنان که در سکس دو تن برای یکی شدن، تکرار و تکرار و تکرار میکنند.
اما آنچه در نهایت زاده میشود چیزی جز قطراتِ آب نیست: جویباری که از قلهی نیاز فرود میآید.
یخِ خواهش آب میشود و قطرات درخشان در هوا فرو میغلطند.
پس از این لحظهی اصیل، تاریکی است. تاریکی است و خاموشی. نزدیکترین تجربه به مرگ شاید همین باشد. وقتی که گفتنیها گفته شده و هوسها و اندیشهها خاموش: رخوتی وصف ناپذیر، تن را و روح را احاطه میکند. از خود میپرسی: تماماش همین بود؟ آن همه کشش و نیاز و صاعقه و رفتن و آمدن و برگشتن؟
تو در اثری که خلق کردهای تنهایی، و آنچه آفریدهای تنهاست. در یک لحظه بیهودگیِ همهچیز به عریانترین وجه ممکن خود را به تو نشان میدهد: «همهاش برای چه؟»
اما این پایانِ کار نیست. تو زندهای و از آن رو که زندهای ناچاری که زندگی کنی، و زندگی چیزی نیست جز تکرار و تکرار و تکرار: تکرارِ تنفس، تکرارِ شب و روز، تکرار فصلها.
پس، هوس بار دیگر تکرار میشود و تو از نو نفس نفس میزنی و طلب میکنی و طلبیده میشوی، برای رسیدن به قله، رسیدن به مرگ.
این مساله، نیازِ دائمِ هنرمند به آفریدن را توجیه میکند. هنرمند در عمقِ وجودش میداند که آنچه میآفریند تنهاست. که شاید تماماً بیهوده باشد. اما به عشقبازی با خود ادامه میدهد تا زنده بماند.