حُریت را یک نقطه رویش بگذاری میشود خریت. مثلاً میخواستم جملهی قصار گفته باشم، از همان دست جملات قصارِ دکتر شریعتیوار، مثلاً «معلمی میخواهم که اندیشیدن بیاموزد نه اندیشهها را.
حالا حرفم چیز دیگری است، من متاسفانه خریت دارم. یک غدهی سرطانی عجیب دارم به اسم «غدهی آدمِ خوب بودن» که کُل زندگیام را به گند میکشد. فروید میگوید این غدهها ریشهشان برمیگردد به نوع رابطهی آدم با مادرش.
صبح تصادف کردم. قضیه این بود که میخواستم خسرو را از پارک در بیاورم، کوچه تنگ بود، فرمان ماشین هم که بحمدالله مثل سنگ (پُشت بازو آوردهام به خدا). ناغافل توی دنده عقب، دو بار آرام زدم به درِ خانهی پشت سرم، صدا بلند شد. از ترسِ این که صاحب خانه نیاید دمِ در و سر و صدا کند، سریع گازش را گرفتم و دِ برو، و خب چشمم هم به آینهی عقب بود که ببینم همسایه آمد یا نه. توی این گاز دادن، یکهو سمندِ سفیدی از کوچهی بغلی آمد تو و زد بهم.
پیاده شدم. دیدم یک تکه از درِ سمت راننده رفته تو. خدا را شکر، خسرو آنقدر دور و برش لک و پیس دارد که این یک تو رفتگی هم فدای سرش، اصلاً به چشم نمیآید، اما سمندِ آن یارو، به آن سفیدی و تر و تمیزی، سپر جلوش را انگار موجودی وحشی گاز گرفتهبود. پیاده شد به عز و جز کردن که «الان باید کم کماش دو میلیون بدم سپر عوض کنم»، من هم درآمدم که «خب منم باید پولِ صافکار بدم، اصلاً لامصب خودت زدی به من».
گفت خب صبر کنیم پلیس بیاید. میدانستم که قانوناً مقصر طرف مقابل است، تازه باید یک خسارتی هم به من بدهد.
ولی قانون یک چیز است و حقیقت چیز دیگر. پیشِ خودم میدانستم چه غلطی کردهام، تمام حواسم به آینهی عقب بوده، تُند هم رفتهام که از محلِ گندکاری قبلیام فرار کنم. گفتم «نهایتش پونصد میدم قضیه رو ببندیم».
همینطور هم شد. رفتیم در عابربانک، پانصد ریختم برای یارو و با خنده و دوستی جدا شدیم.
ولی، ولی، بعدش کلی خودخوری کردم که «مثل همیشه از حقِ خودت پایین آمدی، چون ترسویی بدبخت، تو تازه باید پول هم میگرفتی، پانصد بیزبان همینجوری دادی؟» مساله اصلاً پولش نیستها، پول میآید و میرود، من هم که این روزها وضعم خوب است، مساله این است که چرا همیشه اشتباه خودم را میبینم و اشتباه طرف مقابل را ندید میگیرم؟ چرا اینقدر حق را میدهم به دیگران؟ چرا میافتم توی چالهی ایثار و رحم کردن به بقیه؟ مگر نیچه نگفت بزرگترین گناه ترحم است؟ کِی یاد میگیرم سفت تو روی آدمها بایستم؟
راستش برای این سوالها جوابی ندارم. این الگویی بوده که سی سال باهاش زندگی کردهام. نمیخواهم قضیه را متافیزیکی کنم، اما واقعاً در عوضِ این چیزی که هستم، زندگی هم با من در جایی که انتظارش نمیرفته بخشنده بوده، آنقدر بخشنده، که هیچوقت از لحاظِ پول کم نیاورم. اما از این اُلگو حقیقتاً خستهام، و ضربههای بدی خوردهام.
دوست ندارم بیشتر بنویسم، حتی دیگر نمیخواهم به ماجرای صبح فکر کنم، سعی میکنم در موردِ بعدی که پیش بیاید، کمی خودخواهتر باشم، فقط کمی.
- ۰۲/۰۲/۰۹
سخت بگیری زندگی دیگه بخشنده نیست اگر به جهان چیزی ببخشی بهت میبخشه این باگشه