ساعت هشت ربع کم است. بیش از پنج شش بار از خواب پریدم. هر بار با کابوسی تازه. در آخرین کابوس، پرواز داشتم به دبی، دیرم شدهبود و تازه ربع ساعت قبل پرواز راهی فرودگاه شدهبودم. محمدپسرداییام نشستهبود پشت فرمان و گازش را گرفتهبود، اما من میدانستم که دیگر هرگز به پروازم نخواهم رسید.
حالا از آن کابوس بیدار شدهام و پا به کابوس دیگری گذاشتهام که نامش بیداری است.
چند قمری پشت پنجرهام لانه کردهاند و این بر آن بر میپرند. داشتم فکر میکردم چه خوب که جمهوری اسلامی هنوز قمریها را از ما نگرفته، و حداقل گاهی با نگاه به آسمان میشود لذت برد.
- ۰۲/۰۱/۱۱
پسر دایی منم محمده
همینجوری الکی