میگفت هرجا غروب باشد
یکی دو سار را در ابتدای جاده خواهی دید.
جاده درازتر از انتظار بود
و ابتدای موعود هرگز نمیرسید.
دایرههای کوچک بر سطح آب
انگشت به تباهی داشتند
هر چند که آن دیگری میگفت
هرجا دایره باشد یعنی
چیزی ناتمام.
پس چرا بر گور رفتگانتان
دایرههای تودرتو نگاشتتید
وقتی که میدانستید
آب میرود
و سیبی که در آن هست هم
با آب خواهد رفت.
آیا این همه نادانی
دانسته بود؟
جاده هنوز ادامه داشت
و ماشینها،
با بادبانهای نامرئی
بر آب تقدیر میرفتند:
یک خودرو سواری با خانوادهای سیاهپوش
یک خاور پر از سیب،
مینیبوسی آبی با جعبهای سیاه.
نه از درون چاه منجی میآمد
نه تاریخ را کسی آنگونه که باید
مینوشت.
به ابتدای راه نرسیده
پلیس راه اصفهان آغاز میشد
و بر سر آن پیچ مرموز
همواره شش راهزن
با خنجرهای طلایی و
صورت پوشیده از فریاد
منتظر بودند:
چنان که آبهای آزاد هم
چشمانتظار اقیانوساند،
و کشتیهاشان بار گیلاس و تمبر هندی دارد.
پوشیده صدایی از هند می آید
و در ابتدای این جاده
سه سار ایستادهاند
بر شاخهی درختی که هنوز نیست
اما روزی کسی آن را خواهد کاشت.
- ۰۲/۰۱/۱۱