بین درخت و جنگل
فاصلهای بود
تا صدای باد گم نشود.
هنوز پیک مرگ
با اسب قوی هیکلاش
از بیابان ادلب
عبور نکردهبود.
پدرم، مردی با موهای جوگندمی
با سامسونت بزرگی
به انتظار تاکسی
در بزرگراه یادگار
میایستاد.
هنوز مرگ، با موهای آبیاش
شمال تا جنوب ایران را
نپیمودهبود
هرچند که از دم موهایش
آتش میفروخت
و هرچند که دریای آبی هم
چیزی از آتش داشت.
غمگینتر از همیشه
در پیادهرو نشسته بودم
غروب بود و در ته کوچه
یکی دو کودک بر دوچرخهها بودند.
پدرم، مردی با ردای بلند
از انتهای کوچه عبور میکرد
گویی که داسی را
پنهان نمودهباشد.
هنوز غروب بود
و جهان هنوز
چیزی برای
پنهان کردن داشت.
- ۰۲/۰۱/۱۰