این که برتری غرب را در "تکنولوژی" یا "اقتصاد" یا بخاطر استعمار رسانه و غیره میدانیم به نظر من سادهاندیشی است. تمامِ این برتریها معلول یک برتری بنیادیناند و آن برتری "اندیشه" است. غرب، از روزِ ازل دیالکتیکی اندیشیدهاست، از همان روزی که یونانیان خدایانِ متعدد را پرستش میکردند، خدایانی که میآمدند روی زمین و با آدمیان وارد "گفتگو" میشدند.
این فرمِ دیالکتیکی بعداً در مسیحیت به صورت تثلیث نمود مییابد. در اندیشهی فلاسفهی روشنگری ظهور میکند، به هگل میرسد، همزمان در موسیقیِ کلاسیک غربی در قالب "فرم" نمود مییابد. زایاست، مدام خودش را ویران میکند، خودش را دوباره میسازد و به پیش میبرد.
سرمایهداری، با تمامِ بدیهای آشکارش - که عمهی من هم آنها را میداند- معلولِ این فُرمِ دیالکتیکی است. سرمایهداری، با تمام استثمارگری و خونخواری و ویرانگریاش نیرویی پیشبرنده است که به گمان من نهایتاً خودش، خودش را هم ویران خواهد کرد تا به نظم جدیدی برسد.
اما منتقدانِ اخلاقی سرمایهداری، آنها که مدام وااسفا سر میدهند که ببین جهان چقدر بد و سطحی و بیخود شده - و احتمالاً در نظرشان گذشته اخلاقیتر و زیباتر بوده- در نظرِ من به پیرزنانی غرغرو میمانند که زورشان به هیچجا نمیرسد و از کمزوریِ خود مدام مینالند.
ما باید نخست برتریِ غرب را به مثابه "یک وضعیت" بپذیریم، تا بعد شاید فکری به حالِ خودمان کنیم. هرگونه انکارِ این وضعیت، به وضعِ مریضگونهای میانجامد که روشنفکران ما - از آلاحمد و شریعتی و فردید بگیر تا شایگان و آشوری که خیلی پیشرفتهتر به نظر میرسند- دچارش شدهاند، یعنی "عقدهی حقارت".
آدمی تا وقتی عقدهی حقارت دارد که حقارتش را نپذیرفته. وقتی که پذیرفت بزرگ میشود.
- ۰۲/۰۱/۱۸
نمیدونم متوجه شدی که این حرفت و دقیقتر اگه بخوام بگم، پاراگراف اولت، رگههای نسبتن شدیدی از «مرعوب غرب بودن» رو در خودش داره یا نه؟ غرب «از روز ازل» دیالکتیکی اندیشیده؟! روز ازل؟! از روز ازل «دیالکتیکی» اندیشیده؟! بعد جریان اندیشه و اندیشهورزی رو در «مسیحیت» میبینی و دنبال میکنی؟! دین؟! مسیحیت؟! مسیحیت و گفتگو؟! کلیسا؟! تثلیث؟! تثلیث و عقلانیت؟! تثلیث و اندیشه؟! کلیسایِ سُرب داغ در دهان؟! «مراقبت و تنبیه» فوکو رو خوندی؟ اگر خوندی به نظم دوباره برو فصل اولش رو بخون.
حداقل به فلاسفهی یونانی لینک میدادی نه به خدایان معابد یونان! از حیث معبد داشتن و پرستش سنگهای مختلف که اعراب ید طولا تری داشتن!
بعد دیالکتیک هگلی کلن از دو سه قرن پیش شکل گرفته و اونوقت «غرب» از ازل دیالکتیکی اندیشه میکرده؟! مارکس و اندیشهی مارکسی که تاریخ اندیشهی جهان رو زیر و زبر کرده محصول همین دورانه و تو میگی از «ازل»؟!
جالب اینجاست از صفتی برای توصیف غرب استفاده میکنی که یه آدم مذهبی برای توصیف خدا استفاده میکنه: ازلی بودن. این میدونی یعنی چی؟ یعنی «من خودم رو از دریچهی چشم انسان غربی میبینم! تاریخ، هرچه که بوده، از غرب بوده و بر غرب خواهد بود! تمام.»
بعد قرون وسطی توی کرهی مریخ رخ داده؟ جنگهای جهانی چطور؟ نسل کشی سرخ پوستها؟ چه میدونم، آدمخواریِ وایکینگها! هر چقدر در تاریخ بری عقب، از قرن هفدهم به عقب، هر چی که هست بربریت غربه! این «اندیشه» که ازش حرف میزنی میدونی از کِی به وجود میاد؟ از انقلاب صنعتی! لحظهی رهایی و باز شدن دهانبند! دهانبند حیوانی که گرسنه نگهداشته شده باز میشه! و میدونی در چی خلاصه میشه؟ در این شعار: «تمام منابع زمین رو مصرف و تمام مردمان زمین رو بردهی خودت کن و پیشرفت کن!» تمام چیزی هم که به عنوان «فلسفهی روشنگری» شناختی و ازش یاد کردی، چه میدونم، از «دیالکتیک روشنگری» هورکهایمر تا آدورنو تا «روشننگری چیست؟» کانت و باقیِ فلاسفه جدید، مارکس، انگلس، هگل و باقیِ شرکا پاسخ و توضیح و واکنشی بوده به باز شدن این دهانبند و وحشتی که این سگ هار سه قرن بر جهان حاکم کرده! پیشرفت و اندیشهای که ازش به عنوان «دستاورد بزرگ غرب» یاد میکنی اینطوری به وجود اومده! ازلی نبوده، ابدی هم نخواهد بود. اساسن هیچ برساختهی اجتماعیای ازلی و ابدی نیست.
حد اقل اینطور بگو «آقا! غرب تونست انقلاب کنه، ما نتونستیم!» این حرفت قابل قبولتره!
حقیقتش این حرفا من رو یاد طرز فکر آدمی مثل صادق زیباکلام میاندازه و کتابایی مثل «ما چگونه ما شدیم» یا «غرب چگونه غرب شد»! نه بیشتر و نه کمتر!
و باور کن دیگه آل احمد و شریعتی و شایگان و فردید روشنفکر این دوره و زمونه نیستن که داری یقهشون رو میگیری و فحششون میدی! طرف سال 48 مُرده تموم شده! و اندیشهاش هم! جدیدن شده بری سراغ مثلن آل احمد؟ باور کن کسشعر محض گفته! طرف نویسندهی «سنگی بر گوری» بوده! از این خندهدارتر دیدی؟! بابا در عصر «پایان تاریخ» فوکویاما هستیم، حتا اینم چرنده! در عصر ژیژک هستیم و حتا اونم چرنده! یعنی واقعن میخوای با گفتن از اینکه ما نسبت به غرب «عقدهی حقارت» داریم جهان رو تحلیل کنی؟ عقدهی حقارت؟! همین؟ باور کن خود فروید هم اینطور تکبُعدی و روانکاوانه جهانِ بینهایت پیچیدهی اجتماعی رو تحلیل نکرده. شاهکلید تحلیل برساختههای اجتماعی، نه بررسی روانکاوانه و «عقدههای حقارت اجتماعی» بلکه بررسی و روندشناسی اقتصاد سیاسی و بررسی خط روند سرمایه در طول تاریخه. و باور کن این به اون معنا نیست که تحلیل روانکاوانه و بررسی عقدهها یکسر خطاست، نه! اما همهچیز نیست و راه به خطا میبره.