سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

مساله‌ی غرب

این که برتری غرب را در "تکنولوژی" یا "اقتصاد" یا بخاطر استعمار رسانه و غیره می‌دانیم به نظر من ساده‌اندیشی است. تمامِ این برتری‌ها معلول یک برتری بنیادین‌اند و آن برتری "اندیشه" است. غرب، از روزِ ازل دیالکتیکی اندیشیده‌است، از همان روزی که یونانیان خدایانِ متعدد را پرستش می‌کردند، خدایانی که می‌آمدند روی زمین و با آدمیان وارد "گفتگو" می‌شدند. 

این فرمِ دیالکتیکی بعداً در مسیحیت به صورت تثلیث نمود می‌یابد. در اندیشه‌ی فلاسفه‌ی روشنگری ظهور می‌کند، به هگل می‌رسد، همزمان در موسیقیِ کلاسیک غربی در قالب "فرم" نمود می‌یابد. زایاست، مدام خودش را ویران می‌کند، خودش را دوباره می‌سازد و به پیش می‌برد. 

سرمایه‌داری، با تمامِ بدی‌های آشکارش - که عمه‌ی من هم آنها را می‌داند- معلولِ این فُرمِ دیالکتیکی است. سرمایه‌داری، با تمام استثمارگری و خونخواری و ویران‌گری‌اش نیرویی پیش‌برنده است که به گمان من نهایتاً خودش، خودش را هم ویران خواهد کرد تا به نظم جدیدی برسد. 

اما منتقدانِ اخلاقی سرمایه‌داری، آنها که مدام وااسفا سر می‌دهند که ببین جهان چقدر بد و سطحی و بیخود شده - و احتمالاً در نظرشان گذشته اخلاقی‌تر و زیباتر بوده- در نظرِ من به پیرزنانی غرغرو می‌مانند که زورشان به هیچ‌جا نمی‌رسد و از کم‌زوریِ خود مدام می‌نالند. 

ما باید نخست برتریِ غرب را به مثابه "یک وضعیت" بپذیریم، تا بعد شاید فکری به حالِ خودمان کنیم. هرگونه انکارِ این وضعیت، به وضعِ مریض‌گونه‌ای می‌انجامد که روشنفکران ما - از آل‌احمد و شریعتی و فردید بگیر تا شایگان و آشوری که خیلی پیشرفته‌تر به نظر می‌رسند- دچارش شده‌اند، یعنی "عقده‌ی حقارت". 

آدمی تا وقتی عقده‌ی حقارت دارد که حقارتش را نپذیرفته. وقتی که پذیرفت بزرگ می‌شود. 

  • ۰۲/۰۱/۱۸
  • س.ن

نظرات (۵)

نمی‌دونم متوجه شدی که این حرفت و دقیق‌تر اگه بخوام بگم، پاراگراف اولت، رگه‌های نسبتن شدیدی از «مرعوب غرب بودن» رو در خودش داره یا نه؟ غرب «از روز ازل» دیالکتیکی اندیشیده؟! روز ازل؟! از روز ازل «دیالکتیکی» اندیشیده؟! بعد جریان اندیشه و اندیشه‌ورزی رو در «مسیحیت» می‌بینی و دنبال می‌کنی؟! دین؟! مسیحیت؟! مسیحیت و گفتگو؟! کلیسا؟! تثلیث؟! تثلیث و عقلانیت؟! تثلیث و اندیشه؟! کلیسایِ سُرب داغ در دهان؟! «مراقبت و تنبیه» فوکو رو خوندی؟ اگر خوندی به نظم دوباره برو فصل اولش رو بخون.

حداقل به فلاسفه‌ی یونانی لینک می‌دادی نه به خدایان معابد یونان! از حیث معبد داشتن و پرستش سنگ‌های مختلف که اعراب ید طولا تری داشتن!

بعد دیالکتیک هگلی کلن از دو سه قرن پیش شکل گرفته و اونوقت «غرب» از ازل دیالکتیکی اندیشه می‌کرده؟! مارکس و اندیشه‌ی مارکسی که تاریخ اندیشه‌ی جهان رو زیر و زبر کرده محصول همین دورانه و تو می‌گی از «ازل»؟!

جالب اینجاست از صفتی برای توصیف غرب استفاده می‌کنی که یه آدم مذهبی برای توصیف خدا استفاده می‌کنه: ازلی بودن. این می‌دونی یعنی چی؟ یعنی «من خودم رو از دریچه‌ی چشم انسان غربی می‌بینم! تاریخ، هرچه که بوده، از غرب بوده و بر غرب خواهد بود! تمام.»

بعد قرون وسطی توی کره‌ی مریخ رخ داده؟ جنگ‌های جهانی چطور؟ نسل کشی سرخ پوست‌ها؟ چه می‌دونم، آدمخواریِ وایکینگ‌ها! هر چقدر در تاریخ بری عقب، از قرن هفدهم به عقب، هر چی که هست بربریت غربه! این «اندیشه» که ازش حرف می‌زنی می‌دونی از کِی به وجود میاد؟ از انقلاب صنعتی! لحظه‌ی رهایی و باز شدن دهان‌بند! دهان‌بند حیوانی که گرسنه نگه‌داشته شده باز می‌شه! و می‌دونی در چی خلاصه می‌شه؟ در این شعار: «تمام منابع زمین رو مصرف و تمام مردمان زمین رو برده‌ی خودت کن و پیشرفت کن!» تمام چیزی هم که به عنوان «فلسفه‌ی روشنگری» شناختی و ازش یاد کردی، چه می‌دونم، از «دیالکتیک روشنگری» هورکهایمر تا آدورنو تا «روشن‌نگری چیست؟» کانت و باقیِ فلاسفه جدید، مارکس، انگلس، هگل و باقیِ شرکا پاسخ و توضیح و واکنشی بوده به باز شدن این دهان‌بند و وحشتی که این سگ هار سه قرن بر جهان حاکم کرده! پیشرفت و اندیشه‌ای که ازش به عنوان «دستاورد بزرگ غرب» یاد می‌کنی اینطوری به وجود اومده! ازلی نبوده، ابدی هم نخواهد بود. اساسن هیچ برساخته‌ی اجتماعی‌ای ازلی و ابدی نیست.

حد اقل اینطور بگو «آقا! غرب تونست انقلاب کنه، ما نتونستیم!» این حرفت قابل قبول‌تره!

حقیقتش این حرفا من رو یاد طرز فکر آدمی مثل صادق زیباکلام می‌اندازه و کتابایی مثل «ما چگونه ما شدیم» یا «غرب چگونه غرب شد»! نه بیشتر و نه کمتر!

و باور کن دیگه آل احمد و شریعتی و شایگان و فردید روشنفکر این دوره و زمونه نیستن که داری یقه‌شون رو می‌گیری و فحش‌شون می‌دی! طرف سال 48 مُرده تموم شده! و اندیشه‌اش هم! جدیدن شده بری سراغ مثلن آل احمد؟ باور کن کسشعر محض گفته! طرف نویسنده‌ی «سنگی بر گوری» بوده! از این خنده‌دارتر دیدی؟! بابا در عصر «پایان تاریخ» فوکویاما هستیم، حتا اینم چرنده! در عصر ژیژک هستیم و حتا اونم چرنده! یعنی واقعن می‌خوای با گفتن از اینکه ما نسبت به غرب «عقده‌ی حقارت» داریم جهان رو تحلیل کنی؟ عقده‌ی حقارت؟! همین؟ باور کن خود فروید هم اینطور تک‌بُعدی و روانکاوانه جهانِ ‌بی‌نهایت پیچیده‌ی اجتماعی رو تحلیل نکرده. شاه‌کلید تحلیل برساخته‌های اجتماعی، نه بررسی روانکاوانه و «عقده‌های حقارت اجتماعی» بلکه بررسی و روندشناسی اقتصاد سیاسی و بررسی خط روند سرمایه‌ در طول تاریخه. و باور کن این به اون معنا نیست که تحلیل روانکاوانه و بررسی عقده‌ها یکسر خطاست، نه! اما همه‌چیز نیست و راه به خطا می‌بره.

پاسخ:

1- بله من معتقدم تاریخ از آن غربه، چون اساساً «تاریخ‌مندی» از آن غربه. ما تاریخ‌مند نیستیم. ما در تکه‌های پراکنده‌ای از زمان ایستادیم، که درش سلسله‌های  پادشاهی اومدن و رفتن. اما سلسله‌ی تفکر - از اون جنسی که از دکارت شروع بشه و به کانت و هگل برسه و هر یک دیگری رو نابود کنه و بر شانه‌های دیگری بایسته- نداریم، و وقتی خوب به این موضوع بیاندیشیم، متوجه می‌شیم که در حقیقت تاریخ نداریم. 

2- تفکر دیالکتیکی از هگل شروع نمیشه. بلکه تفکر فلسفی ذاتاً دیالکتیکی هست. از یونان باستان هم بوده. هگل این دیالکتیسم رو صورت‌بندی می‌کنه. 

3- بله من به خدایان یونان ارجاع دادم، چون یونان به قول هگل «سپیده‌دم تاریخ» هست، نخستین جایی که خدایان از المپ پایین میان و با بشر به گفتگو می‌نشینن. بر خلافِ خدای «یگانه» سامی‌ها که همواره شلاق به دست بر تخت خودش در عرش اعلا نشسته بود. و فراموش نکن که همین فرمِ چندخدایی در سیاست خودش رو نشون می‌ده، و در موسیقی، و تبدیل به پُلی‌فونی میشه. چیزی که تفکر ما ازش تهی بوده. 

4- من به مسیحیت ارجاع دادم، نه به این دلیل که مسیحیت رو به عنوان یک دین و ایدئولوژی قبول دارم. اما فرمِ تفکر مسیحیت برای من بسیار بسیار قابل توجهه. تثلیث، در اینجا اتفاق می‌افته.  در مسیحیت برای نخستین‌بار پدر در پسر حلول می‌کنه، به واسطه‌ی روح‌القدس. باید فهمید که فیلسوفان روشنگری، علی‌رغمِ بیرون اومدنشون از چارچوب دین، به لحاظ فرم چقدر عمیقاً مسیحی بودن. این سه‌گانه بعداً در تمامِ سه‌گانه‌های کانت حلول می‌کنه، و در سه‌گانه‌های هگل. 

5- من چکار به قرون وسطی و جنگ جهانی و نسل‌کشی سرخپوست‌ها دارم؟ مگه من گفتم تاریخ غرب خیلی مهربون و آروم بوده؟ همه جای دنیا از شرق و غرب، فجایع رخ دادن. همه جا قتل و غارت رخ داده و این مساله‌ای فراتر از اندیشه‌ست، مساله‌ی ذاتِ حریص و بی‌نهایت طلب انسانه. موضوعِ من اندیشه‌ی غرب هست، و سیر تحولاتی که در طول تاریخ طی کرده. این که گیر بدیم به کشتار سرخپوست‌ها، به همون اندازه مسخره‌س که طالبان و داعش رو دست‌آویزی کنیم برای زیر سوال بردنِ اندیشه‌ی اسلام، یا هیتلر رو دست‌آویزی کنیم برای زیر سوال بردنِ نیچه. 

من گمان می‌کنم مشکلی که در تحلیل‌هات وجود داره اینه که خیلی رتوریک و البته تئوریک قضایا رو می‌بینی؛ دکارت، کانت، هگل... تمام متفکرین فلسفه روشنگری رو احضار می‌کنی که به «تاریخ‌مند بودن غرب» برسی، به چیزی که بدیهیه. بعد در نهایت این واقعیت رو نمی‌بینی که اتفاقن تمام این متفکرین در رابطه‌ی مستقیم و واکنش به جهان، تاریخ، جغرافیا و رنج بشری‌ای بودن که درش زندگی می‌کردن! و من به این دلیل گفتم از قرون وسطی تا چه می‌دونم، آدم‌خواری وایکینگ‌ها(!) رو ببین بعد بگو «تاریخ‌مندی غرب»! تحلیل تو انگار به خود تاریخ و رنج بشری هیچ اهمیتی نمی‌ده و فقط اسیر سیر تاریخیه که چه می‌دونم توی کتاب‌های هگل بهش اشاره شده! من هم می‌دونم روند تفکر در غرب خیلی منسجم‌تر شرقه، این واضحه! اما خب از این می‌خوای به چی برسی؟! چه اهمیتی داره صرف دونستن این موضوع؟! می‌دونی منظورم چیه؟ به نظرم خیلی درگیر «فرم» غرب شدی. انقدری که واقعیت‌های تاریخیِ کف زمین رو نمی‌بینی. می‌شه ساعت‌ها و ساعت‌ها درباره‌ی پیشرفته‌ترین سیستم‌های راداری کشف و گریز یا سیستم عمودپرواز یه جنگنده‌ی اف 35 حرف زد و در نهایت از این نکته غافل شد که این پرنده‌ی شکاری برای آدم‌کشی ساخته شده! برای آدم‌کشی! خب حالا یه سوال: خروجیِ تمام این «تاریخ-فرهنگ» غربی که اینطور ستایشش می‌کنی (که من فکر می‌کنم با تمام توضیحاتی که دادی هنوز هم مرعوبشی) چی بوده برای انسان و نوع بشر در این لحظه‌ی تاریخ‌مند و زمان‌مند؟!

مگه من گفتم تفکر دیالکتیکی از هگل شروع می‌شه؟! هگل میاد خط روند بهش می‌ده. «اندیشه‌ورزی» ذاتن بافتی دیالکتیک رو در خودش داره. مگر اینکه ادعا کنی جریان اندیشه هم به کل از غرب اومده و صرفن انسان غربیه که اندیشه می‌کنه و بقیه‌ی انسان‌ها اصلن اندیشه نداشتن که اندیشه‌ورزی داشته باشن! و البته من هنوز نتونستم اون بخش از نوشته‌ت رو که گفتی اندیشه‌ورزی به شکل ازلی (و هر چیزی که ازلی باشه ابدی و خدایی هم هم هست!) از آن غرب بوده (که این فکر خیلی به نظرم یه جاهایی می‌تونه خطرناک باشه) رو درک کنم.

تو به مسیحیت ارجاع دادی چون تمام منابع غربی به مسیحیت ارجاع دادن و بررسیش کردن! چه می‌دونم از نیچه و هگل بگیر تا باقیِ شرکا! بیا و این رو از من بپذیر! این اون جاییه که من با تمام احترام، مرعوب اسم هگل یا چه می‌دونم کانت نمی‌شم وقتی از چه می‌دونم مثلن «سپیده‌دم تاریخ» حرف می‌زنه! چرا؟ چون به نظرم خطا داره و خیلی هم خطا داره. هرچند در نهایت واقعن من باز مسئله‌م به هیچ وجه این نیست...

و در نهایت، باز من می‌گم، دلیلی که عمدن از قرون وسطی و فلان  و بهمان که در غرب اتفاق افتاده حرف می‌زنم لج کردن با تو و با خودم نیست! یا منظورم این نیست که مسیحیت در تقابل با اسلام و این دست لاطائلات قرار داره؛ هرچند اگر دقیق پرونده‌ی چیزی به نام داعش رو بررسی کنیم به چیزای جالبی می‌رسیم که اتفاقن رد پای اندیشه‌ی غربی رو می‌شه درش دید. اگر من از این چیزا گفتم دلیلش اینه که تو مدام از نسخه‌ای رهایی‌بخش و نجات‌بخش به نام «اندیشه غربی» حرف می‌زنی! تا حالا بافتار سیاسی و اجتماعی‌ای که این اندیشه‌ورزیِ غربی‌ای که مدام بهش ارجاع می‌دی رو بررسی کردی؟ درک این موضوع به مراتب از درک این چیز تقریبن بدیهی که بدونیم سیر تاریخ در غرب نظام‌مندتر از شرقه مهم‌تر و راه‌گشاتره. من می‌گم غرب بربریتی بوده که از چندقرن پیش و بعد از انقلاباتش، مثل حیوانی که گرسنه نگهش داشته باشن و یکهو بتونه دهان‌بندش رو باز کنه، حالا افتاده به جون تمام موجودات اطرافش! از محیط زیست گرفته تا آدم‌ها و ملت‌ها. و در نهایت یه عده آدم که اسم‌شون فیلسوفان روشنگری بوده، اومدن و این وضعیت رو توضیح دادن راهکار دادن و بهش یه سیروریست تاریخی دادن. دم‌شون گرم! کار بزرگی گردن.

از چندخدایی یونانی گفتی و ربطش دادی به اندیشه‌ورزی و اینکه خودش رو توی سیاست هم نشون داده؛ بله! امروز و از پسِ تاریخ، خوب می‌تونیم نتایج و خروجیِ این سیاست‌ها رو در جهان زیبایی که لیبرالیزم برامون ساخته ببینیم...

پاسخ:
آقا سلام. نقدِ مبسوطی نوشتی و جواب مبسوطی می‌طلبه :) 
ببین آره، من تاریخ رو مشخصاً «تاریخِ اندیشه» می‌دونم و نه تاریخ بقال و چغال و زرگر، برای این حرفم هم دلیل دارم، بخاطر این که معتقدم اندیشمندانِ مهم هر زمان، نماینده‌ی «روح» اون زمان هستن و اونها هستن که روحِ زمان هدایت می‌کنن به جلو. به عبارتی، برای من اتفاقاتِ سیاسی و اجتماعی، روساختِ همین روح زمان یا سیر اندیشگانیه، شاید به نظر مسخره بیاد، ولی مثلاً ناپلئون برآیندِ روحِ هگلیِ زمان خودشه. ما امروز نمی‌دونیم پادشاهانِ معاصرِ حافظ کی بودن، اما حافظ از قرنِ 8 هجری تا امروز هنوز روحِ زمانش رو نمایندگی می‌کنه. پس این مساله که تاریخ تفکر اروپا دکارت، کانت، هگل و نیچه و ... رو در خودش داره، یک موضوع جانبی نیست، بلکه اتفاقاً مساله‌ی هسته‌ایه. 

نکته‌ی دیگر این که، من غرب رو «نسخه‌ی رهایی‌بخش» نمی‌دونم. اونقدر احمق نیستم که نبینم سرمایه‌داری با محیطِ زیست چه کرده، یا آمریکا در ویتنام و کُره و آفریقا و خاورمیانه مرتکب چه جنایاتی شده. اما غرب دستاوردهای بزرگی داشته که نمی‌تونی نادیده‌ش بگیری. نمی‌تونی انقلابِ کبیر فرانسه رو از منظرِ دستاورد فکریش نادیده بگیری. هر چقدر که لیبرالیزم به قول تو بد و بیخود باشه، باید بپذیریم که اروپا به چشم‌اندازی از دموکراسی رسیده که ما هنوز نرسیدیم. ممکنه بگی که این دموکراسی صرفاً یک لباس زیباست، باشه قبول، اما نمیتونی ادعا کنی که وضعیتِ ما در خاورمیانه از لحاظ توسعه‌یافتگی، دموکراسی و رشد فردی آدم‌ها حتی با اروپا قابل مقایسه‌ست. 

ممکنه بگی که این عقب افتادگی ما ناشی از استعماره. اما من فکر می‌کنم مساله‌ی عمیق‌تری وجود داره، اون هم دقیقاً ساختارِ فکرِ مونوتُن یا تک‌صدایی یا بلاغی (به جای دیالکتیکی) هست که در ناخودآگاه جمعی ما وجود داشته (و به دلیل همین ساختار بلاغی احتمالاً ما بیشتر صاحبِ شعریم تا فلسفه). 

غرب به مدرنیسم رسیده. اوکی مدرنیسم بده؟ اخ و پیفه؟ قبول. اما مدرنیسم یک ایستگاه تاریخیه که ناگزیر باید بهش رسید، و چیزی که من باهاش مشکل دارم پس زدنِ این مدرنیستم در قاموس نگاه اخلاق‌مدارانه‌ست. 

لیبرالیزم غیرانسانیه؟ قبول. بیا اصلاً سلبی حرف نزنیم، ایجابی صحبت کنیم. آلترناتیوِ تو چیه؟ چپ‌ها چه گُلی به سر بشریت زدن که باز بهشون اعتماد کنیم؟ تک تک کشورهایی که سیستم کمونیستی درشون حاکم شده، الان دارم نگاه می‌کنم، نهایتاً به یک نظامِ سیاسی بسته و فاسد و پلیسی رسیدن که هیچ رنگی از انسانیت درش مشاهده نمی‌شد. واقعیتش رو بگم، من الان از چینِ کمونیست (هرچند که دیگه به معنی واقعی کلمه کمونیست هم نیست) بیشتر می‌ترسم تا ایالات متحده. چون واقعاً سیستم عجیب و غریب و هیولاوار و انسان‌خواری داره، و هر روز داره دامنه‌ی نفوذش رو گسترش میده. 

خواهش می‌کنم فقط نگو «نه اونها چپ نبودن، چپِ واقعی یه چیز دیگه‌س!» (مثل اونایی که میگن «نه اینا اسلام نیستن، اسلام واقعی یه چیز دیگه‌س) به من یک استدلال عمل‌گرایانه و قابل‌باور نشون بده که آلترناتیوی برای سیستمِ سرمایه‌داری فعلی هست؛ من آدم دُگمی نیستم واقعاً اگر حرفی درست باشه بهش فکر می‌کنم.   

خب، من اینجا و در این نقطه که می‌گی بقال و چقال و زرگر مهم نیستن و فقط اندیشمندان اون دوره مهم‌ان باهات موافق نیستم؛ به نظرم این چیزی نیست که انتخابی باشه، باید هردو رو با هم پیش برد. برای من و در نگاه من بقال و چقال و زرگز هم آدم هستن و تاریخ‌مند.

بعد واقعن در نگاه تو حافظ روح زمانه‌ش رو نمایندگی می‌کنه؟! می‌تونی به من بگی روح زمانه‌ی حافظ چی بوده؟

ببین، من که از سرور و سالار متفکرین، مارکس که بزرگ‌تر نیستم که بگم سرمایه‌داری بد است و اخ است و پیف است و تمام! و انقدر کم‌عقل هم نیستم که بسنده کنم به این حرفا و نقدهای اخلاقیِ سطحی و خنده‌دار! مارکس هم وقتی خواست سرمایه‌داری رو توصیف کنه، اول و در ابتدا یه نگاه کاملن تحسین‌برانگیز بهش داشت و می‌گفت که ساختار شگفت‌انگیزی داره. و صد البته که واقعن هم شگفت‌انگیزه! اینجا یه «اما»ی خیلی مهم وجود داره که ماجرا رو هم توضیح می‌ده و هم عوض می‌کنه.

این نسخه‌ای که تو داری برای «انسانِ مسلمانِ شرقیِ زندگی کننده در این جغرافیایِ سیاسی» با تمام پیچیدگی‌های اجتماعی و فرهنگی می‌پیچی شاید (و شاید!) تا بیست‌وپنج سی سال پیش جواب می‌داد، اما الان؟ الان به اندازه‌ی بیست‌وپنج سی سال عقبه! کدوم نسخه؟ همین نسخه‌ای که می‌گی ما تازه اول باید بیایم بپذیریم که غرب جلوتره! (بعد فرایند این پذیرش رو از نظر نمی‌گذرونی که چقدر زمان‌بره و چقدر پروسه‌ی هزینه‌زاییه!) و تازه چارچوب این پذیرش رو برای ما مشخص نمی‌کنی که منظورت چیه از «پذیرفتن»! بعد که پذیرفتیم آیا همه چیز به همین گل و بلبلی پیش می‌ره؟ یه سوال: این نسخه‌ای که معرفی کردی رو قبل از ما چند کشور دیگه که توی همین منطقه‌ان پیش گرفتن و نتیجه‌ش هم مشخصه! چرا این نسخه جواب نداده؟! می‌دونی «هژمونی» یعنی چی؟ هژمونی یعنی همین! غرب در فرایندی که از لحظه‌ی برداشتن اون دهان‌بند آغاز شده تا همین لحظه به قدری گردن کلفت شده که میل داره تمام دولت‌-ملت‌های اطرافش رو در خودش هضم کنه. و واقعن فکر می‌کنی یه هژمون راضی می‌شه که تو برتریش رو «بپذیری» و بهش امتیاز ندی؟! نه! هضمت می‌کنه، تیکه تیکه‌ت می‌کنه، یه لقمه‌ی چپت می‌کنه! مثل یه لقمه‌ی کله گربه‌ای! خصوصن اگه توی شاه‌راه جهانی قرار داشته باشی، صاحب انرژی باشی و از لحاظ نظامی هم حرف داشته باشی واسه گفتن! به همین خاطره که می‌گم تئوری‌ای که داری پاش روی زمین نیست.

از دموکراسی حرف زدی! می‌تونی کمی بیشتر این رو توضیح بدی؟! می‌خوام بدونم واقعن با کسی طرفم که داره از «دموکراسی» دفاع می‌کنه؟! دموکراسی غربی! دموکراسی‌ای که حتا خود غربی‌ها هم دیگه قبولش ندارن! این جمله‌ایه که نوشتی: « ممکنه بگی که این دموکراسی صرفاً یک لباس زیباست، باشه قبول، اما نمیتونی ادعا کنی که وضعیتِ ما در خاورمیانه از لحاظ توسعه‌یافتگی، دموکراسی و رشد فردی آدم‌ها حتی با اروپا قابل مقایسه‌ست.» یه سوال: می‌تونی بهم بگی چرا خاورمیانه از لحاظ به قول تو شاخص‌های توسعه‌یافتگی و رشد چرا عقب مونده؟! یه کم فکر کنی دست این «دموکراسی غربی» که ازش دفاع می‌کنی رو به وضوح در این قضیه می‌بینی! لازمه مثال بزنم؟ غرب با همین «دموکراسی غربی» از بیست هزار کیلومتر انورتر، از خلیج خوک‌ها پاشده اومده تو این منطقه و در تمام لحظات این حضور شیطانیش خاورمیانه و مردمش یک روز خوش ندیدن... لازمه بیشتر توضیح بدم؟ بعد تو این مسئله رو به این وضوح نمی‌بینی (نادیده می‌گیری) و می‌ری سراغ چیزی به اسم «ناخودآگاه جمعی»؟! واقعن؟! وااااقعن؟! باشه، اصلن قبول! من هم این رو می‌دونم! اصلن نقدی که به شعر کلاسیک فارسی وارد می‌دونم همینه. شعر کلاسیک فارسی در مقام این «ناخودآگاه جمعی» عمل می‌کنه و این تک‌صدایی رو سینه به سینه در روندی پیچیده منتقل می‌کنه. و این نشون می‌ده که چرا ما فیلسوف نیستیم و شاعریم؛ این رو می‌فهمم بابا و اصلن کاری بهش ندارم؛ اما تو از یه چیز خیلی بزرگ و مهم به نفع یه چیز جزیی چشم‌پوشی می‌کنی! بررسی ناخودآگاه جمعی به نظرم برای موضوع یه پایان نامه دکتری خوبه اما به عنوان یه راهبرد طولانی مدت چی؟! خیلی فضاییه به نظرم.

کی گفته مدرنیسم بده؟! چرا این چیزا رو به شکل پیش‌فرض توی ذهنت داری؟ کی گفته نقد لیبرالیزم یعنی نقد مدرنیسم؟ چرا فکر می‌کنی من دستاوردهای بزرگ غرب رو نمی‌بینم و نمی‌پذیرم؟ می‌پذیرم اما مرعوبش نمی‌شم. این اون نکته‌ست. دوره‌ی مدرن دستاورد غربه، قابل نقده اما دستاورده. بابا منم هگل خوندم!

لیبرالیزم قطعن غیر انسانیه و هیچ «اما»یی نباید بعد از این جمله بیاد! هر امایی اضافه بشه یعنی نادیده گرفتن تمام رنج‌های بشری؛ یعنی نادیده گرفتن خون به ناحق ریخته‌ی چندصدمیلیون آدمی که زیر چرخدنده‌های سرمایه‌داری له شدن.

من از چپ‌ها دفاع نکردم؛ اصلن موضوع بحث ما هم از ابتدا مقایسه‌ی لیبرالیسم و چه می‌دونم مارکسیسم یا سوسیالیسم نبود و من هم الان و اینجا نماینده‌ی هیچ طیف خاصی نیستم جز نگاه «رئال پولتیک». من، همونطور که قبلن هم گفتم، در گذشته گرایشات رادیکال چپی داشتم و الان خیلی برام مسئله قابل فهم‌تر شده. اما در کُل، ما در جهانی زندگی می‌کنیم که همیشه و در هر لحظه در حال بمب‌باران شدن توسط رسانه‌های دست راستی هستیم؛ چپ‌ستیزی یکی از اون پروژه‌های پروپاگاندایی بوده و هست. همین که داری به من می‌گی «به من یه استیت موفق دست چپی معرفی کن و شعار نده» همین رو نشون می‌ده، همین که چین رو کمونیستی می‌دونی این رو نشون می‌ده، همین بدیهی‌انگاری و پذیرش هژمون شدن دست راست و اینکه چپ چه واکنشی بهش داشته همین رو نشون می‌ده. مضاف بر این، تو به انسان‌خواریِ هیولاوار آمریکا که در حال حاضر داره کار می‌کنه و این نظمی که چندصدساله به وجود اومده هیچ ایرادی نمی‌بینی و نگران هژمون شدن چین در ده پونزده سال آینده هستی؟ هرچند هژمون شدن چین هم نگرانی داره ها، اما در کل دارم می‌پرسم.

برای مطالعه‌ی یه سیستم با نگاه دست چپی و موفق نمونه زیاده؛ اما به طور مثال برو شیلیِ سالوادور آلنده رو مطالعه کن. فکر کنم به نتایج جالبی می‌رسی.

بهرحال، من نمی‌خوام (و نمی‌تونم!) چیزی رو بهت حقنه کنم، من هم مثل تو آدم دگمی ببودم و نیستم؛ نیستم که نگاهم به جهان از چپ برگشت؛ برگشت و واقعی شد.

پاسخ:
ببین یه سوال می‌پرسم و می‌خوام صادقانه پیش خودت جواب بدی. اگه ما هم قدرت اقتصادی و سیاسیِ غرب رو داشتیم، همین رفتارِ غیرانسانی و توسعه طلبانه رو نسبت به کشورهای دیگه اعمال نمی‌کردیم؟ به نظر من پاسخ مثبته، چون به قول خودت «انسان گرگِ انسان است». پس اینجا نقدِ اخلاقی جواب نمی‌ده. اوکی من هم میدونم غرب نسبت به باقی ممالکِ جهان استعمارگر بوده، اما باید در بُعدِ دیگری دنبال جواب بگردیم: 
«چرا ما اونقدر ضعیف بودیم که بتونیم مورد استعمارگر واقع بشیم؟» 
به نظرِ من چون که پارادایم فکری ما ضعیف بوده! رفتارِ غرب با ما، دقیقاً رفتاریه که وقتی یه آدم باهوش با نمونه‌ی احمق‌تر و ضعیف‌تر از خودش روبرو میشه انجام میده (این به معنی توجیه اخلاقی استعمار نیست، بحثِ تکامل و انتخاب طبیعیه!) و اتفاقاً اینجاست که «ناخودآگاه جمعی» که به نظرت یه مساله‌ی جانبیه و فرعیه اهمیت پیدا می‌کنه. ناخودآگاه جمعی ما عقب‌مونده‌س! مساله‌ی پدرسالاری و مردسالاری یه مساله‌ی جانبی نیست که بذاریش کنار بگی «اول اقتصاد مهم‌تره». مساله‌ی ساختار سیاسی یه چیزی نیست که بذاریش کنار به نفع اقتصاد. چون توسعه‌ی سیاسی و توسعه‌ی اقتصادی پا به پای هم پیش می‌رن. ذهنِ جمعی عقب‌مونده و سنت‌گرا، نمیتونه به ساختار سیاسی پیش‌رفته‌ای برسه که ملازمش ساختار اقتصادی پیشرفته باشه. 
ساختار سیاسی از کجا میاد؟ از الهیات سیاسی. اینجاست که چندخدایی در مقابل تک‌خدایی خیلی معنای متفاوتی میسازه. 
دموکراسی به همون شیوه‌ی غربیش حتی، خیلی نقاط ضعف داره، غرب هم مدینه‌ی فاضله نیست. اما دموکراسی [به شکل مطلق کلمه و نه چیزی که حتماً در غرب پیاده میشه] پیشرفته‌ترین ساختار سیاسیه که بشر تا الان بهش دست پیدا کرده، دموکراسیه که اجازه می‌ده من و تو با هم بحث کنیم بدون این که قصدِ کشت همدیگه رو داشته باشیم. 
خلاصه‌ی حرفِ من اینه که تو نمی‌تونی صرفاً غرب رو مقصر کنی که ما چرا عقب موندیم، ما با واپس‌گرایی‌مون به غرب این اجازه رو دادیم. 
همه‌ی کاری که ما در مقابلِ غرب بلد بودیم بکنیم چی بوده؟ نهایتاً «مرگ بر» گفتن. با شعارِ مرگ دادن غرب ضعیف شد؟ کدوم حکومتی به اندازه‌ی جمهوری اسلامی به آمریکا و اسرائیل خدمت کرده؟ 
اگر فکر جمعی ما واپس‌گرا، مذهب‌زده، زن‌ستیز، آخرت‌گرا و ضدِزندگی نبود، هرگز به مرحله‌ای از ضعف نمی‌رسیدیم که مورد استعمار واقع بشیم. برای رهایی از استعمار، تنها نسخه‌ای که من می‌شناسم رهاییِ ذهنِ جامعه‌ست.  

من نقد اخلاقی نکردم. من کاملن روی زمین حرف می‌زنم. جواب سوالت هم نسبتن مشخصه؛ اما بی‌اهمیته. چرا؟ چون هیچ ربطی به منطق و واقعیت حال حاضر روی زمین نداره و ما علم ناصیه نداریم که پیشانی‌خوانی کنیم؛ ما واقعیت‌های روی زمین رو می‌بینیم و بر اساس اون‌ها حرف می‌زنیم. واقعیت روی زمین چیه؟ واقعیت اینه که یه هژمونی هست که می‌خواد سود حداکثری داشته باشه. سود حد اکثریِ اون هم یعنی ضرر حد اکثریِ ما. باید چکار کرد حالا؟ باید درست بازی کرد. به همین راحتی. باید در نظم بین‌الملل درست بازی کرد. اینجا رئال پلتیک میاد وسط. حالا این وسط چیزی وجود داره به نام «قدرت بازدارندگی» که توضیحش نسبتن مشخصه: دولت-ملت‌ها هم‌دیگه رو به واسطه قدرتی که دارن محدود و کنترل می‌کنن. حالا نظم جهان از تک قطبی آمریکا-اروپا که تا ده پونزده سال پیش مطلقن وجود داشت و آمریکا در ساحتی خداگونه می‌گفت «بشو و شد!» خارج شده و به سرعت در حال شکسته‌ شدنه و جهان می‌ره به سمت مالتی‌پولار شدن. حالا این وسط آقای هژمون، آمریکا، می‌خواد سرعت این روند رو کم کنه (نمی‌تونه از وقوعش جلوگیری کنه و فقط می‌تونه این فرایند رو کُند کنه). درحالی که چین و روسیه و ایران به عنوان بلوکِ روبروی آمریکا دارن بازیِ جدیدی رو با هم پیش می‌برن و موفق بودن. این رو از چی می‌شه فهمید؟ از روند جنگ در اوکراین، از روند جنگ در یمن، از شکسته‌شدن روز افزون هژمونیِ دلار در دنیا (که این وحشتناک‌ترین اتفاقیه که برای آمریکا در حال رخ دادنه)، از گردش به شرق سعودی و این کوچولو کوچولوهای حاشیه خلیج فارس، از وضعیت کاملن ناپایدار نتانیاهو توی اسرائیل، از وضعیت کاملن ناپایدار انرژی در اروپا (این اصلن ربطی به اون چرند «زمستان سخت» نداره! وضعیت انرژی در اروپا برای صنعت به شدت ناپایدار شده و این رو باید در درازمدت و البته میان مدت تاثیرش رو دید؛ به طور مثال اقتصاد آلمان از زمان شروع جنگ اوکراین چندین درصد کوچیکتر شده. حالا آلمان کیه؟ بزرگترین اقتصاد اروپا!)، از تورم عجیب و غریب توی آمریکا، از طرح «یک جاده و یک کمربند» چین و درکل، از وضعیت فعلیِ جهان. جهان تک قطبی داره به پایان خودش نزدیک می‌شه و داریم به دوران جهان چندقطبی وارد می‌شیم؛ راهی پر از بیم و امید.

این نوشته‌ی توئه: «چرا ما اونقدر ضعیف بودیم که بتونیم مورد استعمارگر واقع بشیم؟» خیلی عجیبه! چرا داری سوال رو برعکس می‌پرسی؟! خیلی عجیبه! چرا ظلم رو بدیهی فرض می‌کنی؟! این چه فرم نگاهیه آخه؟ این سوال همونقدر عجیبه که مثلن یه کیف‌قاپ توی خیابون به یه شکل فجیعی کیفت رو ازت می‌گیره و با چاقو زخمیت می‌کنه، بعد تو می‌ری پیش پلیس و شکایت می‌کنی، پلیسه برمی‌گرده بهت می‌گه چرا انقدر ضعیف بودی که گذاشتی کیف‌قاپ کیفت رو بدزده و با چاقو زخمیت کنه؟! همینقدر عجیب و غریب! حالا بامزگی ماجرا کجاست؟ اینجاست که قوانین بین‌المللی‌ای که زایده‌ی همون «دموکراسی غربی» بوده هیچ دخالتی در این ظلم‌ها نمی‌کنه و نهایتن با چندتا بیانیه سر و ته قضیه هم میاد! به همین راحتی! چرا؟ چون سود در اینه که عراق اشغال بشه... چون سود در اینه که افغانستان اشغال بشه... چون سود آقای هژمون در اینه. و یک چیز دیگه: اگر واقعن به «انتخاب طبیعی» معتقدی چرا از دموکراسی و جهان قشنگی که توی توهم برای ما می‌سازه حرف می‌زنی؟ «انتخاب طبیعی» کاملن با «دموکراسی» در تضاده. کجاست حقوق بشر که اون همه غرب ازش دم می‌زنه؟ از «حقوق بشرِ مترقی» رسیدیم به «انتخاب طبیعی» داروینی؟! عجب!

ضمنن وقتی می‌گی « دموکراسی [به شکل مطلق کلمه و نه چیزی که حتماً در غرب پیاده میشه] پیشرفته‌ترین ساختار سیاسیه که بشر تا الان بهش دست پیدا کرده» و خودت هم به «[به شکل مطلق کلمه و نه چیزی که حتماً در غرب پیاده میشه]» اشاره می‌کنی من رو یاد اون حرفت می‌اندازی که گفتی «یه نمونه کشور کمونیستی موفق رو بهم نشون بده!» دموکراسی به شکل مطلق کلمه، حتا به شکل زیبای کلمه در هیچ جایی وجود نداره! چرا؟ چون افسانه‌ها واقعیت ندارن... دموکراسی یه رویه‌ی خوش آب و رنگه که هرجایی منافع غرب ایجاب می‌کنه هر جوری که می‌خوان تفسیر و ازش استفاده می‌کنن... و یک چیز دیگه؛ گفتی: «دموکراسیه که اجازه می‌ده من و تو با هم بحث کنیم بدون این که قصدِ کشت همدیگه رو داشته باشیم.» واقعن اینطور فکر می‌کنی؟ دموکراسی باعث اینه؟ یعنی مثلن در زمانه‌ی حافظ دونفر که با هم بحث می‌کردن قصد کُشتن هم رو داشتن؟! واقعن؟ و تو بربریتِ جنگ‌های جهانی رو در زمانه‌ی دموکراسی چطور تحلیل می‌کنی؟! جنگ ویتنام رو چطور؟ هیروشیما؟! ناکازاکی؟! عراق؟! یمن؟! افغانستان؟! فلسطین؟! آفریقا؟! اینا رو در زمانه‌ی شکوه دموکراسی چطور تحلیل می‌کنی؟!نه! ابنطور که می‌گی نیست... گمان می‌کنم این رو نادیده می‌گیری که هر عصری مردمانش بین خودشون یه سری قواعد و قوانین داشتن و این قواعد و قوانین زاده‌ی صرفن دوران دموکراسی نبوده! زاده‌ی زیست اجتماعی‌شون بوده. در جاهلی‌ترین جوامع هم یه چیزایی به عنوان عرف-قانون وجود داشته. این ساحتِ نجات‌بخشی که به غرب و برساخته‌هاش دادی خیلی برام عجیبه. انگار قبل از اون هیچ چیزی که بویی از آدمیت بده وجود نداشته! انگار حیوان وجود داشته اما آدم نه!

اقتصاد زیربنای همه چیزه و فرهنگ و اجتماع و باقی این چیزا روبناست! این رو می‌تونی قبول کنی، می‌تونی قبول نکنی اما نمی‌تونی ندیده‌اش بگیری! چیزیه که تو هر لحظه باهاش درگیری. پدرسالاری و مردسالاری و باقی مسائل اجتماعی که من می‌تونم تا فردا صبح اینجا ردیف‌شون کنم می‌شه روبنای این وضعیت. اساسن اگر می‌خوای چیزی رو تحلیل کنی، باید خط روند اقتصاد سیاسیش رو بررسی کنی و ببینی به کجا می‌رسی وگرنه آره، می‌تونیم ساعت‌ها درباره‌ی ناخودآگاه جمعی و پدرسالاری و این چیزا حرف بزنیم و حرف بزنیم و در نهایت هیچ تغییری اتفاق نیفته. در کل و در یک جمله، اگر بخوایم چیزی رو اصلاح کنیم باید اقتصاد سیاسی پشت اون قضیه رو اصلاح کنیم؛ چرا؟ چون همه‌ی چیزهای مهم به اقتصاد ختم و از اقتصاد آغاز می‌شه. ساختار سیاسی که ازش حرف زدی هم زیربناش اقتصاد سیاسیه. توسعه‌ی اقتصادی و سیاسی هم زیربناش شناخت و اصلاح اقتصاد سیاسیه.

در نهایت من برای وضعیت فعلی‌ای که درش هستیم، برای هضم نشدن در این هاضمه‌ی بزرگ جهانی فقط و فقط یک راه رو درست می‌دونم: بازی در واقعیت‌های موجود. قوی شدن و نپذیرفتن هژمونی (در حال مرگ) غرب. معتقدم ما باید طوری در این نظم جدید بازی کنیم که دولت-ملت ایران تبدیل به دولت-ملتی قدرتمند بشه که هیچ قدرتی هر وقت که دلش خواست نتونه هضمش کنه. قوی شدن سیاسی اقتصادی که زیربناست، قوی شدن فرهنگی و اجتماعی رو به دنبال داره. و من بازم می‌گم: نسخه‌ای که شما برای وضعیت فعلی می‌پیچید شاید و شاید تا اوایل سال 2000 میلادی جواب می‌داد، اما الان و در این شرایط، هرگز! الان و در این بحبوحه، نه فرصت پذیرش چیزی هست و نه فرصت پرداختن به مسائل مهم سیاسی و واقعیت موجود از منظر فرهنگی و به قول معروف خاتمی‌وار نگاه کردن به قضایا.

پاسخ:
یا خدا :)) چه جواب مبسوطی. خب من امروز سر کار بودم و حوصله‌ی جواب مبسوط نوشتن ندارم دیگه. فقط به همین بسنده می‌کنم که سگ زرد برادر شغاله. پوتین اگه بیشتر از زمامداران آمریکا جنایتکار نباشه کمتر نیست، و اصلا مثل تو ذوق نمی‌کنم که توی اوکراین جنگ راه انداخته، جون انسانها برام مهمتر از رئال پلیتیک و ضعیف شدن اتحادیه‌ی اروپاست. روسیه در طول تاریخ ما به همون اندازه‌ی آمریکا استعمارگر بوده (ترکمانچای و گلستان بخشیشه) همین الانم جمهوری عزیز اسلامی منافع ملی کشورمون رو تا حد زیادی ول داده توی بغل روس‌ها (از دریای خزر بگیر تا غیره و ذلک). من ترجیح میدم مردم کشورم گرسنه نمیرن تا این که زمامدارانی داشته‌باشن که با تهدید اتمی شاخ و شونه می‌کشن برای دنیا (کاش حداقل قدرت نظامی و امنیتی داشتن، الان که چپ و راست هم دارن از اسرائیل تودهنی میخورن) این برای من عزت نیست. نوکر آمریکا بودن زشته، نوکر حلقه به گوش چین و روسیه بودن از اونم زشت‌تر (فقط نحوه‌ی استقبال تحقیرآمیز کرملین از هیات‌های سیاسی ایران رو ببین) ما فقط دون‌کیشوت‌وار برای دنیا شاخ و شونه می‌کشیم. اتفاقا بودن این حکومت به نفع کاخ سفید هم هست، به نفع اسرائیل هم هست. اگه ج.ا نبود هرگز اسرائیل این فرصت رو پیدا نمی‌کرد که روابطش رو با کشورهای عربی دوستانه کنه. بودن این حکومت فی‌الواقع به نفع همه‌ی ممالک دنیا هست جز مردم ایران.
راجع به باقی قضایا دیگه بحث نمی‌کنم چون زاویه دیدمون تفاوت ۱۸۰ درجه داره، من مارکس رو سرور فیلسوفان عالم نمی‌دونم، من اساسا اینقد سفت و سخت و شاید صفر و صدی نگاه نمی‌‌کنم و خب بر خلاف تو اندیشه رو زیربنای جهان هستی می‌دونم. 
ولی خب با وجود این اختلاف نظر شدید می‌تونیم دوستای خوبی باشیم. 

خب، منم بحث رو به پایان می‌رسونم و از منبر میام پایین؛ فقط اینکه چیزایی که گفتی خیلی عمومی و کُلی بود، چیزایی بود که همه می‌گن: بغل روس و تودهنی خوردن از اسرائل و غیره. گمان می‌کنم نباید خیلی تحت تاثیر Mass Media قرار گرفت چون خطرناکه.

 

و بله، اختلاف نظر هست اما منم فکر می‌کنم دوستای خوبی بشیم! :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی