سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

کبریتی می‌افروزم 

برای دانستن،

کبریتی 

برای ندانستن. 

در انگشتِ اشاره‌ام 

دانشِ برگ آرمیده‌است،

در انگشتِ سبابه‌ام

دانشِ آب،

و باد را - به مثابه رازی- 

در شب‌‌کلاهم پنهان نموده‌ام. 

2

ای باد! ای باد! 

وقتی که موذیانه برگی را 

به سطحِ آب می‌فکنی

میانِ آب و بودن 

چه فاصله‌ایست؟ 

- و سطحِ فاصله خُرد است- 

و مثلِ تیزی کاغذ 

خراش‌ناک! 

3

کبریتی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌افروزم 

به یاد خاموشی 

کبریتی 

به یادِ رفتگان

ای آب! ای آب! 

این جنازه‌های مشوش را 

به کدامین گور

خواهی برد؟ 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

باز هم غزل

از بودن و نبودن خود سیر می شود
وقتی میان آینه زنجیر می شود

از جزر و مدِ سخت حوادث دلم شکست
با هر شکست، آینه تکثیر می‌شود

امشب، شبی سیاه و درخشان و مخملیست 
محبوبِ من! خیالِ تو تصویر می‌شود

شمشیرِ ماه، می‌چکد از فرقِ آسمان
گویی نگاهِ سرخِ تو تعبیر می‌شود 

در کوی مرگ، خانه به دوشی گزیده ایم
کی آسمان ز خون زمین سیر می‌شود؟

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

طرح

شب را تلاطم اشیا پر کرده است:

لیوان معلق بر زمین

دهان گشاده به بلعیدن هوا

و در دهانه ی لیوان

وجودِ محض می‌کاود

از پیِ خود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

غزل 2

ای پنجره! دهانِ تماشایی 
بازی و بسته‌ای و تمنایی 

چون موج سرشکسته‌ی اندیشه

سیال و بی‌نهایت و تنهایی 

اندامِ ناب شعله‌ورت را نور 

افکنده در قلمرو شیدایی 


در تو نسیمِ آینه می‌خندد 
ای پهنه‌ی وسیعِ معمایی

 تن می‌زنم به چشمه‌ی نوشینت 
ایِ چشم شیشه‌ایِ تو دریایی! 

ای پنجره حدودِ مرا دریاب 
ای بی‌کرانِ مطلقِ بینایی..

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

دوازده


می‌بارد

بی آن که ببارد

قطره‌ای از سقف،

در خونِ خود. 

 

حدودِ سبز، زمان است 

حدود آینه، گرداب. 

و در شکستِ آب، دایره‌ها

چهره‌ی انسان را

به نامتناهی تکرار می‌کنند. 

 

به ردِ محوِ زمان آمدم، 

به آینه، به نگاه: 

زمین سپید بود 

و برف تکرارِ سپیدی؛ 

و هر قدم به اشارتی 

در هر قدم، تکرار می‌شد.

 

حدودِ سبز، زمان است

حدودِ برف سپید.  

حدودِ خون به کجاست، در دوایر رگ ها؟

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

غزل

تقدیم به عرفانِ پاپری دیانت


زمان شکست و علف در حدودِ باد وزید 
درختِ آینه در انحنای سبزه خمید

جوانه‌های هوس‌، سبز و تُرد و تازه شدند 
به بانگ خنده ی شیطان ستاره ای رقصید

مغاک عشق تو ما را به مرگ می خواند
به شاخه های تمنا به سایه‌های سپید 

 بریده های نگاهم به باد پیوستند 
به تیغ دشنه ی خورشید، چشم باد درید

«جهان و هرچه در او هست» شکل در شکل است 
کجاست مطلق اشکال؟ شکلِ بی تردید

نگاه می کنم و در نگاه می شکنم
زبان به کام زبان، در دهان واژه برید

تو را به نامِ تو در چشمِ رود خواهم شست!
مرید چیست؟ مراد و مراد چیست؟ مُرید! 


  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یادداشت

گاه می‌اندیشم فرایندِ خلقِ اثرِ هنری، درست مثل خودارضایی است. 

تو می‌کوشی چیزی را حرکت بدهی، چیزی را به قله برسانی، چیزی را تخلیه کنی، اگرچه قبالِ آن چیز هم‌پُرسه‌ای نداری، با خودت هم‌آغوشی می‌کنی، با خودت دو تا می‌شوی: خودی که می‌کند، خودی که می‌شود. 

و این دوگانگی، در کشاکشِ جنگ و تکرار می‌کوشد که یکی شود. همچنان که در سکس دو تن برای یکی شدن،  تکرار و تکرار و تکرار می‌کنند. 

اما آنچه در نهایت زاده می‌شود چیزی جز قطراتِ آب نیست: جویباری که از قله‌ی نیاز فرود می‌آید.

یخِ خواهش آب می‌شود و قطرات درخشان در هوا فرو می‌غلطند. 

پس از این لحظه‌ی اصیل، تاریکی است. تاریکی است و خاموشی. نزدیکترین تجربه به مرگ شاید همین باشد. وقتی که گفتنی‌ها گفته شده و هوس‌ها و اندیشه‌ها خاموش: رخوتی وصف ناپذیر، تن را و روح را احاطه می‌کند. از خود می‌پرسی: تمام‌اش همین بود؟ آن همه کشش و نیاز و صاعقه و رفتن و آمدن و برگشتن؟ 

تو در اثری که خلق کرده‌ای تنهایی، و آنچه آفریده‌ای تنهاست. در یک لحظه بیهودگیِ همه‌چیز به عریان‌ترین وجه ممکن خود را به تو نشان می‌دهد: «همه‌اش برای چه؟» 

اما این پایانِ کار نیست. تو زنده‌ای و از آن رو که زنده‌ای ناچاری که زندگی کنی، و زندگی چیزی نیست جز تکرار و تکرار و تکرار: تکرارِ تنفس، تکرارِ شب و روز، تکرار فصل‌ها. 

پس، هوس بار دیگر تکرار می‌شود و تو از نو نفس نفس می‌زنی و طلب می‌کنی و طلبیده می‌شوی، برای رسیدن به قله، رسیدن به مرگ. 

این مساله، نیازِ دائمِ هنرمند به آفریدن را توجیه می‌کند. هنرمند در عمقِ وجودش می‌داند که آنچه می‌آفریند تنهاست. که شاید تماماً بیهوده باشد. اما به عشقبازی با خود ادامه می‌دهد تا زنده بماند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یازده

گاه می‌اندیشم

پاهای آدمیان، پاهای وسوسه، پاهای اندوه

پیکرِ بریده‌ی مرگ را بر دوش می‌کشند

تا در قرارِ مقرر

 به آب‌اش در افکنند:

آنگاه، مرگِ خیس

با عطرِ صابونِ لوکس

با حوله‌ی سفیدِ درازش،

بر سبزه‌زار می‌گذرد.

 

پرسش درست همینجاست:

وقتی که فکر، مثلِ ماهیِ سرخی در آب‌های آزاد

همگام با طبیعتِ خود راه می‌رود،  

در میعادگاهِ دو پنجره ناگاه

مرگ را می‌بیند:

با حوله‌ی سبز و شالِ درازِ یشمین.

 

از خویش می‌پرسم:

رازِ ستارگان چیست

که اینچنین سفید و تابناک

به درازای ابدیت در آب می‌نگرند:

در حوضِ تاریکِ وسوسه‌ها، بودن‌ها، بریدن‌ها.

 

چشم می‌دوزم:

آری! در دوردست

دو خطِ سرخ در هم رسیدهانا‌اند:

اینک برخوردِ ناگزیر!  

اینک انفجارِ تقابل!

جهان آن‌گونه به پایان خود می‌رسد؛ 

 که من به آغاز.


96/11/13

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

ده

با بوی خون و آهن

آلوده‌ی هستیِ خویشم   

 با نگاهِ تو آیینه می‌شوم

ای نگاهِ آینه در من! 

 

زنگ‌ها در دهانِ بره‌ها 

می‌خوانند 

و من در دهانِ تو 

-  همچون علفی با طعمِ شرابِ تلخ-

ای دهانت تمامیِ ساعت‌ها! 


جهان با آب آغاز شد

 یا کلمه؟

تو مرا می‌گفتی وُ 

بکارتِ سنگ می‌شکست

ای گفتن‌ات تمامِ شکستن‌ها!

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نه

به نام شکل و 

هرچه در او هست

به نام نان، به نام یقین

تو را در دهان تو بازخواهم گفت! 


به نام گوشت، به نام عصب، به نام آزادی

تو را در دهان رود خواهم شست: 

با نامی که از آن تو نیست! 


و در زبان شن - که نام دیگر دریاست- 

ذرات نام تو تکثیر می شود

و در دهان دیگر من - که خط ممتدی از سنگ است- 

پرندگان گرسنه می خوانند.

***

به نام شکل، به نام آزادی 

تو را به نام دیگر خود خواهم خواند

و نام کوچک تو - که مثل سفره ی سرخی مساحت روح را می پوشاند- 

دهان باز دریاست

برای بلعیدن من.

  • س.ن