آدمهای موازی
خوابهای موازی میبینند
و پنجرهها به روی خیابان باز میشود
اما آفتاب، همچنان با هرآنچه هست
نسبتی عمود و مخالف دارد،
چنان که گویی زنان
دشمن طبیعتاند و مردان
شکارچی سایهها.
هنوز نمیدانم چرا
آنقدر ساده بودم،
آنقدر که نور را به شاخهها میسپردم
و دانش لحظه را
به دریاها.
(من در میان تلخی تاریخ آمدم،
وقتی که ایران در خاورمیانه بود
و نه در جایی از جهان)
تصویرهای موازی
حوضهای ماهی را
در چارگوش ذهن
باز میسازند
آنجا که هنوز
نور بر سطح آب میتپد و
جلجتا مسیریست بر سطح آب و
نه بر فراز تپه.
امروز هر آن که در خیابان راه میرود
مسیح موعود است،
هنوز هیچ چیز تمام نشده
و من نمیدانم چرا
چرا اینقدر سادهام.
نور متجاوز
از پنجره تو میآید
و گویی هر آنچه هست
رو به تو دارد
چنان که مرگ هم
تو را به توی خودش باز میخواند.
- ۰۱/۱۱/۱۰