صبح 9 و نیم شاگرد داشتم. مژده و علیرضا. از اولی چیزی در نمیآید، دومی اما خیلی بااستعداد است. یک قطعه برای پنج سنتور (کوینتت) نوشته که در نوع خودش جالب است و خیلی تشویقش کردم. دیدم ظهر همان را گذاشته اینستاگرام، کاش اسمی از استادش هم میبرد. مهم نیست. خودخواه نباشم. بعدش شهدوست آمد، سرزده. آمد برای نصبِ دیوارکوبِ اتاقخواب، دمش گرم سه چهار ساعت کار کرد و من هم وردستش بودم. پرنیا پیام داد که هم را ببینیم، از دیشب دارم هی میپیچانم. از این آدم خشمی عمیق در دل نهفته دارم که علتش را خودم میدانم و بَس. و کسی را هم نمیتوانم مقصر کنم. بعد رفتم فلکهی احسان ورزش. چهل و پنج دقیقه در راهِ رفت بودم، چهل و پنج دقیقه برگشت. برگشتن از توی چمران انداختم که خلوتتر باشد، پشت چراغقرمزِ خیابان خبرنگار و توی خلیلی به ترافیکی خوردم که خیلی دهن سرویس کن بود.
برگشتم. باز شهدوست آمد برای خردهکاری. هنوز کار مانده. رفت. مشتری زنگ زد، همان که پایاننامهاش را نوشتم. میخواست از توی پایاننامهاش مقاله دربیاورم که مصاحبهی دکترا قبول شود. با کلی من و من و التماس و عزت و احترام و چاپلوسی که ویژگی همیشگیاش هست، به قیمت که رسیدیم گفتم هشت میگیرم، عمداً گفتم هشت که با تخفیف و چانهزنی برسیم به شش و نیم. همین هم شد. با شش و نیم این کار، و یک و نیمِ باقیماندهی پایاننامهی علی پولِ نسبتاً خوبی - به نسبتِ خودم، نه به نسبت آنها که پول دارند- دستم را میگیرد که خرجِ میدی کنترلر خواهم کرد، و خرج ضبطِ یکی دو تا از کارهایم برای آلبوم.
از جهتی خیلی آدم بدبختی هستم، چون تنهایی بزرگی دارم که کمتر کسی میتواند تحملش کند، و باز اضطراب و افسردگیای که کمتر کسی (حذف به قرینهی لفظی). از جهتی خیلی آدم خوشبختیام، چون در یک خانهی شیک و دلخواه با دیوارکوبِ چوبی و نورپردازی قرمز و آبی و اتاقِ شیکی که تویش درس میدهم تنها هستم، خانهای که مالِ خود خودم هست و در آن کار میکنم و در آن زندگی میکنم و میتوانم این وقت شب در سکوت بنشینم و بنویسم، و خانهام به جای شوفاژ بخاری دارد که خیلی بهتر است، چون بخاری آتش دارد و گرمایش مصنوعی نیست. و همچنین دنیایی از خیال دارم که به همان اندازه که بدبختم میکند به من پناه میدهد و آرامش میبخشد.
اما امان از این اضطراب. از موضوعی اضطراب و عذاب وجدان دارم که حتی نوشتنش برایم سخت است، و ای کاش میتوانستم دربارهاش صحبت کنم. از جهتِ دیگری هم بدبختم، و آن این که در ایران زندگی میکنم. و باز از همین جهت خوشبختم، چون ایران رنج و عذاب و تفکر و عمقی به آدم میبخشد که هیچ جای دنیا نمیبخشد. پس نتیجه میگیریم که بدبختیِ من عینِ خوشبختی من است و من دارم بارِ این چیز را - که سعادت و شقاوتِ همزمان است- به سنگینی بر دوش میکشم.
راستی امشب کرهی بادامزمینی خریدم که از فردا صبحانهاش کنم. میخواهم این یکی دو ماهِ مانده از سال را کمی بیشتر به خودم، و به تنم برسم، تنی که تمامِ عمر نادیدهاش میگرفتم.
- ۰۱/۱۱/۰۸
من انقدر مضطربم که نگران اون بخاری هستم که مبادا، زبانم لال، یه نقصی پیدا کنه و گاز مونوکسیدکربن پخش بشه. اضطرابت به پای اضطراب من نمیرسه :)))