سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

اضطراب وجودی

برای من تا چند سال پیش، اضطراب وجودی یا اگزیستانسیال، بیشتر یک مساله‌ی نظری بود که اتفاقاً خوب هم می‌توانستم راجع بهش داد سخن بدهم و پزِ روشنفکرانه‌اش را به این و آن بدهم که همچین مساله‌ای را در کتابها خوانده‌ام و بلدم که ژان پُل سارتر و بقیه چه می‌گویند.

الان که مساله را با گوشت و پوست و خون و استخوانم می‌فهمم، خیلی فرق دارد. نه فقط من، که همه‌ی دوستانم، تقریباً همه‌ی همه بلااستثنا افسرده‌اند. این افسردگی تا حد زیادی ناشی از زندگی در ایران اسلامی است، اما قطعاً قطعاً فقط این نیست. من می‌فهمم، کاملاً حس می‌کنم که همه‌ی این آدمها اضطرابِ وجودی دارند، بی آن که حتی بدانند اضطراب وجودی چیست. صرفاً بی‌قرارند، حس می‌کنند که یک چیزی کم است، با راههای مختلف سعی می‌کنند جبرانش کنند، سکسِ زیاد، مشروب، تفریحاتِ الکی، موسیقی، کار، مذهب، هر چیز. سالم و ناسالم.

من هم به طبع آدم بودنم این اضطراب را دارم، راحت بگویم، اضطراب مرگ دارم. این را می‌فهمم. و برای همین در طول روز بی‌قرارم، همه‌اش حس می‌کنم باید یک کاری بکنم و نباید بگذارم وقتم هدر رود، و اتفاقاً هر چی این فکر را می‌کنم وقتم بیشتر هدر می‌رود. و اضطرابِ از دست دادنِ والدین را دارم که شکل دیگری از اضطرابِ مرگ است. در واقع، مرگ برای من یک مساله‌ی حل نشده است و می‌دانم که برای همه هست، همه‌ی همه. و اصلاً قرار نیست با دودوتا چهارتا حل شود. اگر راهش این بود، این آدمهای مذهبی که خودشان را قانع کرده‌اند زندگی پس از مرگی وجود دارد، دیگر نباید اضطرابِ مرگ می‌کشیدند. اما آنها هم وسواس می‌گیرند، در نماز و دعایشان وسواسی می‌شوند، در غُسل و طهارتشان شک می‌کنند، یعنی چی؟ یعنی دارند استرس می‌کشند، یعنی بار سنگینی روی پشتشان است.

پس چه باید کرد؟ چه جور باید از این بارِ مُهلک خلاص شد؟ گویا باید پذیرفت که خلاصی دائم امکان‌پذیر نیست - مگر از طریقِ طیِ سلوک عرفانی و ریاضتِ دائم که من امتحانش نکرده‌ام-،  اما خلاصی موقت چرا. مثلاً من، برای دقایقی که غرق در موسیقی می‌شوم - اگر بتوانم خودم را غرق کنم- واقعاً واقعاً همه چیز یادم می‌رود. امروز که ورزشِ سنگین می‌کردم و عرق از سر و کولم سرازیر بود، برای لحظاتی هر چند کوتاه حس می‌کردم که آزادم. یکشنبه‌ها که می‌رفتم دانشگاه و تا عصر درس می‌دادم، وقتی که از ارتباطِ خودم با آدم‌ها لذت می‌بردم برای دقایقی احساس رستگاری می‌کردم و مرگ را یادم می‌رفت، امروز عصر، وقتی که در هوای بارانی رانندگی می‌کردم و شیما کنار دستم نشسته بود و کارم را گوش می‌داد و با تمامِ وجودش لذت می‌برد و هیجانش را بروز می‌داد و دو نخ مارلبروی گولد روشن کردیم و نورِ قرمز چراغ عقب ماشین‌ها در خیسیِ آسفالت پخش می‌شد، و بعدش که توی بازار انقلاب قدم زدیم، در آن صمیمیتِ صاف و روشن احساس رستگاری می‌کردم و یادم رفته بود که مرگ وجود دارد، بعد توی بازار انقلاب،  وقتی که یک صفحه‌ی شطرنج چوبی خیلی زیبا را پیدا کردم و با مهره‌هایش به قیمت پانصد هزار تومان خریدم - که برای همچین چیزی مفت بود- احساس رستگاری کردم، و باز امشب که برگشتم خانه و آباژورِ آبیِ سیرِ توی هال را روشن کردم و حسِ معنویتِ آبیِ سیر بر روی زمین و بر گل‌های قالی پخش شد، لحظاتی حس کردم که مرگ نیست.

خلاصه که، مقصودم این است، تنها کارکردِ لذت، نفیِ مرگ است، فراموشیِ مرگ است، به تعویق انداختن‌اش است، اما نمی‌تواند اضطرابِ مرگ را به کل از بین ببرد. و می‌دانم، و خوب می‌دانم که فردا صبح که از خواب بلند شوم باز همان آدم افسرده‌ام که دوست داشت هرگز روزِ جدیدی از راه نرسد و بارِ این زندگی را به دوش نکشد، و می‌دانم که اضطرابِ مرگ به طور پیش فرض در همه‌ی لحظات من حاضر است، اما حداقل حالا نسبت به آن آگاهی دارم، و می‌دانم که اگر رنج می‌کشم جنسِ رنجم چیست و از کجاست.

 

 

 

 

  • ۰۱/۱۱/۰۷
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی