سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

عشق و مرگ

دنبالِ آدم سالم رفتن دروغ زیبایی است. ما عاشق زخم‌های هم می‌شویم، عاشق تاریکی‌هایی که هیمنه‌شان جان‌مان را می‌لرزاند. لذت، امری تاریک است و چیزی از مرگ دارد. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با دستهای سیمانی

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با برگ‌های پاییزی 

انسان می‌‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

با مرگ 

انسان می‌خواهد که همه چیز را از آن خود کند، 

حتی مرگ را

انسان می‌خواهد که 

انسان می‌خواهد که 

انسان. 

در بارگاهِ کتابفروشی ایستاده بودم. 

ویترینِ شیشه‌ای، بوی کاغذ می‌داد 

و عطرِ کُندرِ کوهی و عسل را 

باد از سرزمین‌های شمال می‌آورد

و نیز بوی آتش را، و ذغال را 

و سوختن را و دانستن را. 

تمامِ دانشِ من 

- که نعلِ اسبِ بودن بود- 

در عکسِ آب منتشر می‌شد 

و در مجاورتِ کتابفروشی‌ها 

همواره مغازه‌ی عکاسی بود 

تا کفش‌های ما را برای همیشه 

در تاریخ ثبت بنماید. 

 

انسان می‌خواست که همه چیز را از آن خود کند 

در برگ‌های پاییزی 

انسان می‌خواست که همه چیز را از آن خود کند 

در عشق 

انسان می‌خواست که دروغ را از آن خود کند 

در راست و در چپ

انسان انسان بود، 

بودن، انسان بود 

بودن بودن بود 

دانستن، دانستن. 

هرگز چیزی از آن من نشد 

هرگز چیزی نشد 

هرگز نشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یومیه

تمام امروز به سه کار اصلی گذشت: کار کردن روی قطعه‌ای که برای ویولن و پیانو می‌نویسم، حرف زدن با نیما که آن سر دنیاست بعد از یک سال (مکالمه‌ای که قریب به سه ساعت زمان برد) و حرف زدن با خواهرم که کمی بالاتر از آن سر دنیاست (نرسیده به قطب). حدود نیم ساعت پیش تازه یادم آمد که دلم فضای گرم می‌خواهد و امروز تماما با تخم‌مرغ آب‌پز و پنیر و گردو خودم را سیر نگه داشته‌ام. بعد به این فکر کردم که چقدر رانندگی این وقت شب که خیابان‌ها خلوت‌اند می چسبد‌. شال و کلاه کردم، خسرو را زدم بیرون و آمدم خلیلی نان و کباب بخورم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

قضیه خیلی ساده است. دین برای بسیاری افراد خیلی وقت است که مُرده - یا حداقل در کُما به سر می‌برد-. اما خدا نمرده، فقط اسم دیگری روی خودش گذاشته تحت عنوان «کائنات»، حالا تو به جای زیارت امام رضا مرادت را از کائنات بطلب، برو سر کلاس‌های عرفان حلقه، کپسول انرژی مثبت باش؛ به جای پنج نوبت نماز یومیه پنج نوبت مدیتیشن کن، در نهایت همان مکانیسمی فعال می‌شود که قبلاً با اعتقاد دینی فعال می‌شد. 

 

پ.ن: سطور بالا در رد یا اثبات هیچ عقیده‌ی خاصی نیستند.    

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

ِDamn Coffee

امروز، 27 آبان 1402، شش ماه و دو روز مانده به تولد سی و یک سالگی‌ام، من قسم می‌خورم که دیگر لب به قهوه نزنم! خدایا واقعاً غلط کردم. کاری که این لعنتی با من می‌کند (حالا فکر کن شش ساعت هم گذشته) این است که استرس عجیب و غریبی به تنم می‌اندازد، فکر کن پروپنالول هم خورده‌ام، باز نمی‌فهمم چه مرگم هست، فقط قلبِ لعنتی هی تند و تندتر می‌زند و من فکر می‌کنم قرار است اتفاق بدی بیافتد. کافئین برای آدم‌هایی مثل من که ذاتاً و به طور طبیعی مضطربند حرام است، نمی‌دانم چرا منِ خر این را نمی‌پذیرم و هر دفعه اشتباه قبل را با همان شدت و حدت تکرار می‌کنم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

raging bull

اسکورسیزی به نظر من (و حتماً به نظر خیلی‌ها) کارگردان خیلی مهمی است؛ سینمای اسکورسیزی در خودش چیزِ منحصر بفردی دارد که هیچ اسمی روی آن نمی‌توانم بگذارم، شاید غریزه‌ی طبیعی زندگی باشد که به شکلِ خشونت در می‌آید، همان عنصری که در «دار و دسته‌ی نیویورکی» (البته این ترجمه‌ی درستی برای gangs of Newyork نیست) می‌بینیم و در «گاو خشمگین» هم به بهترین شکل ممکن عیان است. عجیب است که این فیلم مهم را تا امروز پشتِ گوش انداخته‌بودم. فقط همینقدر بگویم که اگر یک درصد در اسطوره بودنِ رابرت دنیرو شک داشتم، همان یک درصد هم با دیدن این فیلم محو شد. شاید این درخشان‌ترین بازی‌ای بود که هرگز از دنیرو دیده‌ام. 

سیرِ درونی فیلم (در عین سیر وقایع بیرونی) آنقدر زیرپوستی است که شما متوجه‌اش نمی‌شوید، اما درست مثل تغییر وزن‌های دنیرو، شما را با خودش می‌برد، پر و بال می‌دهد و به زمین باز می‌گرداند. واقعاً جز ستایش چیزی ندارم که بنویسم، و فکر می‌کنم گاو خشمگین قطعاً یکی از شاهکارهای تاریخ سینماست. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

کوتاهتر

از ابتدای ظهر

تا انتهای آبشار

چیزی نمانده بود. 

چند ماهی 

روی ساحلِ بی جزر و مد

پُل می‌زدند. 

زبان همچون پُلی نامرئی 

تکه‌پارچه‌های بی‌ربط

را به هم می‌دوخت 

تا تو بیاندیشی که جهان چیزی‌ست 

آن سوتر. 

درونت آتشپاره بود،

بی‌رونت آتشبار 

و مبتدای درون به بیرون 

شعله‌های بی‌مرهم. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

اورست

خدای من

کوه‌ها 

چه بلندند 

آب‌ها 

چه سنگین

و آسمان چقدر 

خالی و مبهوت. 

ما در میانه ایستاده‌ایم

جایی که نه کوه هست

نه آب و نه آسمان. 

اما چشمان بسته‌مان 

آسمان را می‌بیند

و لب‌هامان 

از لیوان خالی آب می‌نوشد

و زیر پاهامان 

ارتفاع خیال آب می‌شود. 

انگار که هرگز نبوده‌ایم،

انگار که همواره بوده‌ایم.

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

Statement

1- زندگی وحشتناک است. هیچ شکی در این نیست. زندگی هیچ شباهتی به کارتون‌های دیزنی ندارد. تقریباً 80 درصد آنچه روزانه می‌بینیم زشت است. 
2- می‌شود قرص ضدافسردگی خورد، من این کار را قبلاً کرده‌ام اما دیگر نمی‌کنم. مخصوصاً می‌خواهم با زشتی زندگی مواجه شوم. 
3- تنها راهی که به ذهنم می‌رسد فعال بودن است، تا حد مرگ. وقتی سیگار می‌کشم، یا ساعت‌ها در اینستاگرام ول می‌چرخم یا سرم را به هر چیز دیگری گرم می‌کنم دارم خودارضایی روانی انجام می‌دهم، برای فرار از مواجهه با واقعیت. تنها راه پیروزی در برابر زندگی مواجهه با زشتی است، و فعال بودن در برابر آن - حتی اگر فعالیتی که می‌کنیم محتوم به شکست باشد-، تنها راهی که برای من وجود دارد این است که تا سر حد مرگ، تا خودِ خودِ شب پای ساز باشم و تلاش کنم چیزی بسازم، حتی اگر افسرده و خالی از الهامم، فقط تلاش کنم، با سنگین‌ترین بارِ غمی که دارم باز تلاش کنم. بار را بکشم و بپذیرم که همه چیز وحشتناک است، اما تن به خودارضایی روانی ندهم. 

4- زندگی هیچ معنایی ندارد. ما فقط می‌توانیم معنایی شخصی برای آن بسازیم. هیچ چیز نیست که مورد توافق همگان باشد. هیچ چیز نیست که بین من و نزدیک‌ترین افرادم مشترک باشد. هیچ امرِ خارج از منی وجود ندارد. حتی عجالتاً به نظر می‌رسد که هیچ خدایی هم وجود نداشته‌باشد. اشکالی ندارد. کار خودم را می‌کنم. خدای خودم می‌شوم. معنای خودم می‌شوم، مرگ را می‌پذیرم و تا دم مرگ، به حد مرگ تلاش خواهم کرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در هوای روسیه

پیغمبرانِ گمراه
پیغمبرانِ وُدکا به پیراهن
با چلچراغ آویزان
بره‌
های گم‌شده‌شان را
کُشتند
و با دولولِ آویزان
در جاده‌های تاریکی
به سوی غرب رهسپار شدند.
هرگز کسی ندانست
که خاک، چرا
خوشه‌های هویج را
با ساقه‌های معکوس
می‌زاید
و این که عمرِ آدمی چرا
از ته به سر می‌رسد
و نیز، این که چرا
اتوبوسِ پیر تمام راه را
تا پایانه‌ی جنوب
دنده عقب می‌رفت.
با چشم‌های جُغد پشتِ سرم را
نگریستم:
 انبوهِ آدمیان؛
انبوهِ دست و پا،
آویزان، بی‌ارتفاع.
در خوابگاه، جز شمع
چیزی نمی‌سوخت.
تمام شب برف می‌آمد:
پیغمبرانِ خسته
خوشه‌های گندم را
با خود به تپه‌ها می‌بردند؛
و ردِ پاهاشان، تمامِ راه را
از تولد به مرگ، وارونه می‌رفت.

  • س.ن