سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

مرتضی

بحث سرِ لخت شدن است:

  • «اگه بهت 1 میلیون بدن حاضری لخت بشی بری تو کوچه؟»
  • «نچ»
  • «دو میلیون»
  • «نچ»
  • «سه»
  • «اگه بیست بشه بهش فکر می‌کنم».
  • «واقعاً؟ شرفت رو اینقدر راحت می‌فروشی؟»

می‌خندد: «یعنی شرفِ من به اون یک تیکه گوشت بسته‌س که ببینن یا نبینن؟ چقدر ساده و خنده‌دار». و فکر می‌کنم این جهان پر از حقایق کوچک وحشتناک خنده‌آور است.

  • «اگه راست میگی همین الان...»
  • «بیست تومن بهم میدی؟» 
  • «به جان مادرم میدم... نامرده کسی که نده...»

مرتضی از جا بلند می‌شود. تکیه می‌دهد سینه‌ی دیوارِ گچی. و نور از بینِ تکمه‌های باز پیرهنش روی سینه‌ی لختش می‌ریزد... شروع می‌کند به کندنِ کمربندش و باقی قضایا... رفیق‌اش از سرناباوری می‌خندد و مسخره بازی در می‌آورد. مرتضی لُخت و لُخت‌تر می‌شود، لباس زیرش را می‌کند و بدنِ عریان‌اش که به تمامی یک مرد است- در سینه‌ی آفتاب عریان‌تر می‌شود.

  • «اگه پنجاه بهت بدم حاضری فیلم بگیرم از این لحظه؟»
  • «نچ».
  • «شصت»
  • «نچ»
  • «هفتاد...»
  • «حاضرم...»

و رفیقش دوربینِ گوشی را روشن می‌کند. مرتضی پاهایش را روی چارچوب پنجره می‌گذارد... و مسخره بازی در می‌آورد در برابر آفتاب...

  • «خاک بر سرت می‌بیننت اون بیرون...»

مرتضی بی توجه، می‌رقصد. گوشه‌ای از ذهنش می‌گوید: «شرفم را حراج گذاشتم، تمامِ خودم را حراج گذاشتم، مگر تمامِ خودم پیش از این چند می‌ارزید...»

و بعد، در حرکتی غیرمنتظره در را باز می‌کند، راه پله را پایین می‌رود، پای پتی می‌رود توی کوچه و روی نوکِ پا می‌رقصد.

  • «یا قمر بنی‌هاشم»... رفیقش می‌گوید.

دوربینِ گوشی به دست از پنجره فریاد می‌زند: «پنج دقیقه باید همونجا بایستی...»

اولین آدم‌هایی که رد می‌شوند چند زنِ چادری هستند. به مرتضی و بدنِ مردانه‌اش که می‌رسند قدم‌هایشان سنگین می‌شود. بعد دیگرانی می‌آیند. کم کم جمع می‌شوند. تازه دو دقیقه شده. فکری به سرِ رفیق مرتضی می‌زند. کیف دستی کوچکی را از پنجره پرت می‌کند بیرون:

« اینو بگیر دستت... باید با این تا سر کوچه بری و بیای».

مرتضی کیف را می‌گیرد. دست از رقص می‌کشد، موقر و سنگین قدم برمی‌دارد گویی که می‌خواهد برود بانک. رفیق‌اش از خانه بیرون می‌آید با دوربین قدم‌های مرتضی را دنبال می‌کند:

«باید لایو بذارم اینستا...»

کم کم قائله بر پا می‌شود. همسایه‌ها جمع شده‌اند. نزدیک می‌شوند به مرتضی. بازویش را می‌گیرند. حرف‌هایی می‌زنند. مرتضی بازویش را می‌کشد و ادامه می‌دهد به راه. سگی از انتهای کوچه به سوی او قدم برمی‌دارد. مرد و سگ در نقطه‌ای به هم می‌رسند. مرد زانو می‌زند، سگ با زبان آویزان روبرویش. پنجاه شصت نفری آدم جمع شده‌اند. مرد کیف دستی را روی زمین می‌گذارد، سرش را روی کیف می‌گذارد و چشم می‌بندد گویی که می‌خواهد بخوابد. خیال می‌کند الان در تختخواب خودش است و پتوی دو نفره‌ای بدنش را پوشانده.

رفیق اشارت می‌کند که «پنج دقیقه شد». مرتضی اما چشم باز نمی‌کند. خودش را می‌بیند در تخت دو نفره و با هفتاد میلیون پولی که خرج سه چهار سفرِ خارجی می‌شود. رفیق‌اش زیر بغلش را می‌گیرد. کشان کشان در برابر چشم‌های بهت‌زده‌ی مردم می‌کشاندش تا خانه. ساق کف پاهای مرد به آسفالت کوچه کشیده می‌شود و پوست برمی‌دارد. به در خانه که می‌رسند صاحبخانه متعجب ایستاده است. مرتضی را از پله‌ها بالا می‌برد و هدایت می‌کند به داخل خانه.

- «خب... که گفتی هفتاد...»

رفیق من من کنان: «مرد حسابی حالا من یک حرفی زدم...»

  • «عجب!»

و خیره‌ی خیره می‌شود توی چشم دوستش. آفتاب بی‌مهابا می‌تابد. مرتضی کشان کشان تا آشپزخانه می‌رود. برمی‌گردد چاقوی بزرگی به دست. در چشم به هم زدنی اتاق پر خون شده و سینه‌ی رفیق شکافته‌است. مرتضی مرد را لخت می‌کند، لختِ لخت. و بعد پیکرِ او را (آنطور که عیسی به صلیب آویخته شد) از چارچوب پنجره آویزان می‌کند، در برابر چشم‌های بهت‌زده‌ی آدم‌ها. پاهای مرد آویزان می‌شود به سوی کوچه، و پیکرش در برابر آفتاب رنگ می‌بازد.  

  • ۹۹/۰۴/۳۰
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی